بیایت خاطرات زایمانامو تعریف کنم فقط تایپ نکردم صبوری کنیت.زایمان اولم .سنو زده بود چهارده خرداد زایمان میکنم از روز سیزدهم ی کوچولو دردای ریز داشتم که همرا با لکه های خون بود و میدونستم زمان زایمانمه حموم کردم و چون میگفتن دردش در حد پریوده رفتم زایشگاه معاینه شدم و گفتن که رحمت بستس واصلا باز نشده برو خونه تا اینکه پزشکمو دیدم گفتم خانم دکتر درد دارم ولی بستریم نمیکنن
همینکه صداش زدم مثل ی معجزه شکمم سفت شد و شروع کردم ب زور زدن وپرستارا دونفر ه فشار میوردن ب شکمم و بچم ب دنیا اومداولش گریه نکرد و من ناامیدانه گریه میکردم بعدش که ب پشتش زدن صدا گریشو شنیدم اروم شدم و همه شوکه بودن که چطور زایمان کردم و خودم گریه میکردم و میگفتم حضرت رقیه چرا فراموشت کرده بودم بند ناف دو دور پیچیده بود ب گردنش وباعث افت ضربان قلبش شده بود و خودمم بخاطر استرسی که برای برادر جوونم داشتم توانایی نداشتم.خانمی که با من در حال زایمان بود میگفت تا صب ب این فکر میکردم که زنده میمونی با اون همه فشار و زجری که کشیدی و چهارم فروردین درست همون روزی که سنو گفته بود ساعت دوازد رب شب بچم ب دنیا اومد کل زایمانم دو ساعت بود ولی واقعا زجر اور بود
بعد از زایمانم تا ده روز درد زایمان میگرفتم بخاطر فشار زیاد بواسیرم بیرون زد و خونریزی و درد شدید در حدی که بی اختیاری مدفوع گرفتم و بخیه هامم بماند ...و اینم زایمان طبیعی که همه تعریفشو میکنن
دوراز جون خیلی روزای بدی بود .هیچ وقت نمیتونم فراموشش کنم.خانوادم شهرستانه اینقد که خاطرش بد بود واسم و اتفاقای بد افتاد بعد از چند ماه که میخواستم بیام شهرستان با گریه اومدم وهمسرم راضیم کرد .هرشب کابوس اون روزایی رو میبینم که برادرم حالش بد شد من نه ماهه باردارم بودم و برادرم توی بغلم غش کرده بود و اینقد باور نکردنی من مادرم و خالم اون روز خونه بودن ولی نمیتونستن بیان برادرمو بردارن ولی من با اون وضعم بغلش کرده بودمو ب مامانمو خالم التماس میکردم برن کمک بیارن
خب عزیزم هر زایمانی مشکل خاص خودش و داره وخیلی هاهم من میدونم سزارین کردن خیلی وخیم تر از شما بود شر ...
سزارین ی کم بی هوشیش بده که دیگه بیهوش نمیکنن درد بخیهرو هم تو طبیعی داری من زایمان اولم بیستو شیش تا بخیه خوردم .خواهرم هفتاد تا بخیه خورد اخرشم بچه رو با وکیوم بیرون کشیدن