يكي ديگم يادم اومد
البته سوتي دادم من پيش دانشگاهي كه بود ازدواج كرده بودم
بعد هر ٢هفته ببار مشاوره ميومد برامون صحبت ميكرد پسر دانشجويي پزشكي بود
بعد يه بار من خيلي خسته بودم به دوستم گفتم ميخوابم حواست باشه اومد جلو صدام بزني و من گرفتم خوابيدم بعد يهو ديدم داره يكي ميزنه روي صندلي من تو فاز خودم بودم
يهو گفتم عه احسان نكن بزار بخوابم خيلي خوابم مياد
از شانس بدم اسم پسره هم احسان بود
واي وقتي رفتم اب بزنم صورتم بيرون ديگه به كلاس برنگشتن هميشه هم دينه وقتي اون بود به جوري ميپيچوندم كه سر كلاس نرم