۲۰ سالگی عاشق شدم و با نارضایتی پدر مادرم ازدواج کردم اختلاف طبقاتی شدید یه همسر دهن بین که جز حرف مادر و خواهرش حرف هیشکی رو قبول نداشت تو دوران دوستی اینجوری نبود فک نکنید چون با پسره چند سال دوستین شناختینش چون مردا عین هندونه در بسته هستن که بعد ازدواج تازه رنگشون معلوم میشه راستش رو بخواین یه حرفی میخوام بگم شاید یه سری ناراحت شن اما دلیل اصلی مشگلات من ازدواج نکردن خواهرش بود به قدر ازرم میداد که واسه هر کدوم از دوستام خواستگار میومد میگفتم اگه خواهر تو خونه داره رنش نشو از بس خواهر شوهرم عاصیم کرده بود دست به زن نداشت اما کم کم با حرفای خواهر و مادرش دست به زن هم پیدا کرد حتی وقتی باردار بودم خیلی هم خسسسیس بود اصلا برام پول خرج نمیکرد بعد چند سال زندگی یه جفت برام کفش نمیخرید اخرا داشت به حرف خواهر و مادرش بچم رو هم ازم میگرفت یه روز به خودم اومدم دیدم از اون نارویلای خوشتیپ و شاداب که هر هفته با دوستاش در حال خرید و کافه رفتن بود یه زنی مونده با قیافه افسرده و داعون کنج به خونه تو جنوبی ترین محله تهران دیدم بچم داره تو دستای من به خاطر بی عقلیم نابود میشه شبایی که تب میکرد و پول شیر خشک نداشت و من گلنازمو با اب قند میخوابوندم یعنی داشتا چون خسسسیس بود نمیخرید به اینده بچم فکر کردم آینده خودم رو فراموش کردم رفتم خونه بابام گفتم طلاق اما نمیداد خسته بودم از اون عشق فقط و فقط تنفر مونده بود گفتم بابا گوه خوردم کمکم کن اخرم باز ابن خانوادس که واسه همه میمونه فرار کردم حالا به مقصدم یه جای دیگه دنیا رسیدم نمیدونم آینده چی میخواد بشه اما حسرت گلنازم رو واسه همیشه به جیگر همسرم گداشتم حسرت تمام روزای قشنگ زندگیمو .....
دخترا من یه دختر ۲۰ ساله بودم که گول احساساتم رو خوردم و الان به خاطر بچم تو یه مملکت عریب تبعید شودم تورو خدا گول احساساتتون رو نخورین....