مشکلاتم فراتر از این حرفاست... از بچگی زجر کشیدم
شکنجم کردن
زیر کتکای مادرم بیهوش میشدم
مغزم و روح و روانم آسیب دید..کل بچگیم با فحش و کتک و نفرین و تحقیر خانوادم گذشت... اعتماد به نفسم صفر بود، منزوی و تنها بودم که برای عزیز شدن پیش بقیه کارای عجیب غریب میکردم که فقط خودم آسیب میدیدم و اعتماد به نفسم نابودتر از قبل میشد..
مامانم اصرار کرد ازدواج کنم
17سالگی به زور ازدواج کردم به امید اینکه وارد یه مرحله جدید از زندگیم میشم که شادی رو تجربه میکنم.. ولی دیدم نه قرار نیست رنگ خوشی رو ببینم..خانواده شوهرم به خاطر سنم اونقدر اذیتم میکردن،اوناهم شروع کردم به تحقیر کردنم..به توهین و تهدید و کم کم فحش دادن.. چون سنم کم بود منو مثل یه خمیر میدیدن که هرجور دوست دارن میتونن بهش شکل بدن..میخواستن من بشم یه برده توسری خور و بله چشم قربانگو..منم با هزار امید و آرزو و عشق باردار شده بودم که تو 12 هفته سقط شد و دیگه شده بودم مرده متحرک.. شبانه روز دراز میکشیدم و زل میزدم به دیوار..نه بیرون میرفتم نه غذا میخوردم و نه حتی حموم میرفتم..مثل جنازه بودم ولی هیچکس حواسش بهم نبود..اذیتای خانواده شوهرمم اونقدر زیاد شده بود که دچار حملات عصبی شدم و چندسال بعدش هم به خاطر توهین به خودم و خانوادم، دو روز مونده به زایمانم بهم فشار عصبی وارد شد و تشنج کردم.. بعداز اونم بارها دچار حملات عصبی شدم.. همیشه خونه نشینم..آرزوی سفر و تفریح به دلم مونده...چندین سال که سفر نرفتم.. ماهی یه بار شاید واسه بازار یا دکتر رفتن از خونه بیرون برم..پسرم دوسال و نیمشه ،نه حرف میزنه و نه متوجه حرفامون میشه ..حتی نمیدونه بابا و مامان یعنی چی.. دکتر بردیم فایده نداشت حالا باید ببرمش متخصص مغز و اعصاب..دیشب گفتم بعداز دو سال بریم کافهء سرکوچه یه کم حال و هوام عوض شه پسرم یه بلایی سرمون آورد و جیغ میزد و گریه میکرد و خودشو مینداخت زمین و خودش و پدرشو میزد که متوجه شدم بقیه مشتریا هم کلافه شدن،ماهم به هیچ کدوم از سفارشامون لب نزدیم و پولشو حساب کردیم و دست از پا درازتر با کلی غصه برگشتیم خونه من حتی ارزش و لیاقت یه کافه رفتن هم ندارم.. حتی اونجا هم نباید واسه یک ساعت خوش باشم ... با این اوضاع زندگی، با این بدبختیام، با این افسردگیم، با این خونه نشینی و وضعیت پسرم و تنهایی مطلق، یه بچه دیگه بیاد که چی بشه؟ من خودمم نباید زنده باشم، چه برسه بچه تو شکمم..به خاطر بارداری دومم، از خانوادمم جز نیش و کنایه و توهین چیز دیگهای ندیدم..نه همدلی، نه قوت قلب، نه دلداری.
تنهای تنهام.. نباید زنده باشم.