خیلی وقته خواننده این سایتم ولی عضو نبودم.
حالا اومدم داستانمو اینجا بگم...
بچه بودم ی دوستی داشتم ک هرهفته با ماشینشون میرفتن پارک, ی اتاقی داشت پر عروسک, هرروزم پول تو جیبی خوبی میگرفت و ی دوچرخه ام داشت و شاد زندگی میکرد.
حالامن ک اصلا پارک و تفریح نداشتم و فقط سالی یبار شهربازی میرفتیم, عروسکم یکی دوتاذاشتم و شاید روزی ده تومنم پول توجیبیم بود. اونموقع بچه بودم. ما صبح ها با دعوا از خاب بیدار میشدیم, دعوای پدرومادرم بخاطر پول.
پدرم آدم باعرضه ای نبود و خیلی هم بی مسعولیت بود و دستفروسی میکرد در عوض مامانم بار این زندگیو ب دوش میکشید و حتی جاهای مختلف کار میکرد. پدر و مادرم بیست سال اختلاف سنی دارن مامانم بخاطر سن بابام راضی ب ازدواج نبود ولی خانوادش مجبورش کردن ک قبول کنه و با قبول کردنش زندگی سختش شرو شد