35 روز تو کما بود با دستگاه نفس میکشید
دکترا گفته بودن هوشیاری نداره
نمی شد عملش کنن یه اصطلاحی میگفتن که اگه عملش میکردن مغزش از کار می افتاد
خلاصه بگذریم که چه روزهای بدی بود
مادرش بیتاب بود همش میگفت فقط از خدا میخوام یبار دیگه بیاد و بغلم کنه و.....
روز آخر دکترا اومدن گفتن دستگاهو میخوایم قطع کنیم چون پسرت دیگه برنمیگرده
خواهر شوهرم افتاده بود به دست و پاشون 😢
کل بیمارستان خورده بود به هم.خلاصه تا عصر فرصت گرفته بود.
میگه دستشو محکم گرفته بودم فقط داشتم التماسش میکردم😢😢
که عصر موقع قطع دستگاها احسان چشاشو باز میکنه
چهار سال پیش تو بیمارستان امام رضای تبریز همه ی دکترا یکجا اشک تو چششون بود از اینکه جون یه بچه رو نگرفته بودن از اینکه یکی از معجزه های خدا اتفاق افتاده بود...
وقتی رفتیم بیمارستان هیشکی تو حال خودش نبود همه از معجزه حرف میزدن