مهمترین درس زندکیم اینه ک بشاش ب درخت دوستی....من دوستی داشتم ۱۰سال ازم بزرگتر بود اول همکار بودیم بعد دیدیم همشهری هستیم و بعد هم محلی..من برای این خانم هیچی کم نزاشتم چون ماشینم داشتم کلا نگاهم از بالا نبود بهش..سال پیش سر مساله حقوق جلسع ای برگزار کردن ما قبل از جلسه تصمیم گرعتیم بگیم تا حقوقمون ندن نریم سرکار....جلسه شروع شد رییس روعسا اومدن..گفتن همینی ک هست میخاین باشین ولی دیگه غر نزدنید.اگرم میخاین برین ک بسلامت...گفتن کی نمیخاد بیاد...من گقتم من درحقوقمون کم بیمه نداریم بهزار نفرپ باید جواب پس بدیم .توهین و تحقیرم باید بشیم..من نمیتونم با این شرایط همکاری کنم...همونجا ب دوستم مثلا خانم احمدی...گفتن خانم احمدی شما جای خانم سوندوک میرید؟؟؟اون گفت ما اهل کوفه نیستیم علی تنها بماند من شکستم..بمن گفتن حرف اخرته؟گفتم بله از روی احساسات انی تصمیم نگرعتم مدتهاست ک میخاستم ادامه ندم ...این خانم جای من فرستادن...چند وقت بعد خواهرش فوت شد اولین نفر من رسیدم خونخ مادرش...تا چهلم همش پیشش بودم یا تلفن میزدم یا میرفتم دنبالش با حساب خودم میبردمش کافی شاپ یا شام بیرون یا خرید ک حالش عوض بشع...من باردار شدم اولین نفر بهش گعتم درجواب تبریک بم گفت دکتر خوب برای سقط سراع دارم...تا اینکه ۴ماه بعد بچم سقط شد قلبش ایستاد...این خانم فقط شبی ک رفتم بیمارستان زنگ زد ک بدونه ماجرا چیه...و تمام..نه پیامی نه زنگی...جدا از سقط بچم از دوستم ناراحت بودم ک چجورب باهام تا کرد...چنروز پیش پیام داد بابام دستش شکسته سراغتو گرفته ک چرا نیومد بهم سر بزنه..یا خودش پیام داد سیرم از دنیا بهم پیام داد بچمو میخام مثل تو بزارم پیش مامانم بریم دور دور...گفتم کاش همه کارات مثل من باشه..گفت خوب حالا حرص نخور..گفتم نه بگو فقط ۲تا چیز بگو از من بالاتر باشی....سکوت کرد ...خوبه بهش یاداورب کنی ک هیچی نیستی و من دیگه ادم سابق نیستم
بماند که میشد کنارم بمانی؛نماندی😢بماند ک کار دلم را ب حسرت کشاندی😔