چند ماه قبل که پریود هم بودم رفتیم خونه مادر شوهر. مادرشوهرم خیلی دوس داره عروساش به همه مراسمای فامیلشون و حتی همسایه هاشون اعم از عیادت مریض، ختم و .... باهم برن. حتی پسرهاشو هم تشویق میکنن دسته جمعی برن. اون روز گفت که امروز مسجد مراسم سوم همسایشونه و میخوام برم مسجد....
حالا من هم توی اون وضعیت (پریودی) چنان جوگیر شده بودم که حتما من هم میام. مادرشوهرمم چنان چشاش برق میزد که یهویی شوهرم گفت نههههههههههههه.! مادرشوهرم😬 این شکلی شد و من هم که یادم رفته بود پریودم 😎 هییییی اصرار که نه منم میرم. چه کیفی میکردم بین مادر و پسر شکراب شده. مادرشوهرم هی میگفت وُوووویی حالا زنت بیاد چی میشه؟ شوهرمم فقط میگه نههههههه لازم نکرده. بعد که خیلی خوش به حالم شده بود توی دلم میگفتم. ببین چه پسر بدعنقی تربیت کردی که من ده ساله دارم تحملش میکنم😷😁😁😁😁😁😁 تا اینکه همسرم دید وضعیت قرمزه و من کوتاه نمیام و داره از چشم مادرش میافته... توی گوشی خودش نوشت که مگه یادت نیست نمیتونی بری مسجد؟؟ بهم گفت بخون اینو..... من که چشام چهارتا شده بود مادرشوهرم ول کن نبود که چه میامکی اومده دارین میخندین؟😡 بعد دیگه به خودم اومدم به مادرشوهرم گفتم من میشینم پیش بچه ها شما برین مسجد برگردین..... تا خونه فقط داشتم میخندیدم که چقدر جو منو گرفته بود...