2777
2789
عنوان

دلم گرفت از خانواده همسرم

| مشاهده متن کامل بحث + 1232 بازدید | 31 پست

امان از غربت برای دختر.....منم یجورایی این شرایط رو تجربه کردم،تو بارداری ادم حساس میشه وخیلی خیلی احتیاج پیدا میکنه ب خونوادش

دختر قشنگم بهونه زندگی منو بابایی خوش اومدی ب زندگیمون،خدایا مواظب عشقم و دخترم باش

بازم مرام مادرشوهر شما.من پاسال باردار بودم شرایطم مث شمابود دورم ازخانوادم.اما خانواده شوهر نزدیکمن.یکبار مادرشوهرم نگف تو چیزی هوس کردی ویار داری بپزم برات. تازه خونشم میرفتم بوی غذاش میامد اصلا بمن باردار نمیداد درصورتیکه قبل بارداریم اینطور نبود.

بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

خداروشکر همسرم خوبه.همش به همسرم میگفتم به مادرش احترام بزاره اخلاقش بهتر شده با مادرش قبلن بهش بد و بیراه میگفت  الان همش احترام میزاره.بهش گفتم از مامان تشکر کن .بگو مرسی که هوای زنم و داشتی

سه شبانه روز رب درس کرد یک قاشق بمن نداد مادر شوهرم. بارداربودم جلو پنجره من درست میکرد 

خدایاشکرت😍درپیکرمن دوقلب دارد ضربان هی چرخ بزن درمن ودل رابتکان.خاله هادعاکنید نی نی سالم بیادبغلم
چون خیلی خیلی مادر شوهرمو دوسش داشتم دلم گرفت واگرنه دختر ناز پرورده ای نیستم

شما اونو دوست داشتی ولی اون که شما رو دوست نداره

منم مادرشوهرم حتی بین بچه های من و دختراش فرق می‌ذاره 

از مادرشوهر انتظار مادری داشتن اشتباه هست 

حالا بعضی مادرشوهرها هستن که واقعا مهربونن بحث اونا جداست،مادر شوهر من و شما جزو اون دسته نیستن ولی ما که نباید خودمونو ناراحت کنیم ،مهم نیست عزیزم

منم بچه هام شیرب شیر. شدن مادرشوهرم از شهرستان میومد خونمون دخترشم ک با من تو ی شهر بود تا مامانش میومد میومد خونمون میومدم دست ب سیاه سفیدم نمیزد حتی شوهرش یا خودشم اب یا چایی هم میخاستن به من میگفتن مادر شوهرم ک پا میشد کمکم کنه مثلا دخترش میگفت مامان تو بشین ناسلامتی مهمونیا. خدا شاهده. یه هفته ده روز میموندن خونمون خونشون نمیرفتن حتی شب یه حموم نمیتونستم برم تو خونمون شوهرم هی تیکه مینداخت ب ابجیش هم مامانه ناراحت میشد هم دختره . یا حموم میخاستم برم باید ب شوهرم میگفتم برین بیرون تا من برم حموم الان پسر کوچیکم دوسالو نیمشه مادر شوهرم سر زایمانم رفته نیومده خواهر شوهرمم هر دو سه ماه یبار میاد اما تو بارداریم ک خیلی سختم بود همش پیشم بودن 😡😡😡😡

آره باید بیخیال شد.ولی خب رفت وامدم باید قطع شه من از کسی حرف نمیخورم جواب میدم الانم که حرمت ها شکسته.من مث دختر بودم براش حس میکردم اونم مادره برام ولی اشتباه بود.عاشق اون یکی پسرشونن  در صورتی که شوهرم اخلاقش ماهه

مادرشوهرم یک جمله گفت برای همیشه خودشو از چشم من انداخت،گفت

دخترهای خوب زیادی میشناسم باید اونها ازدواج میکردی

پشت تلفن شنیدم اینو به شوهرم گفت

شوهرمم بعد صحبت و قطع تلفن گفت مامانم راست میگه،نباید تو رو میگرفتم

منم گفتم مثل اینکه یادت رفته میگفتی خواستگاری هر دختری میرفتی جواب نه میدادند و مجبور شدی من کم توقع رو بگیری،شوهرمم به سرافت افتاد گفت مرسی باهام ازدواج کردی

ولی دیگه نتونستم مادرشوهرمو ببخشم،خاک دو دنیا تو سرش،الهی بمیر،الهی نماز و عبادتش قبول حق واقع نشه انقدر حرف زبونش رو نمی فهمه

🌸الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهُم🌸

بعضی وقتا دلم میسوزه  برای این افراد پر توقع  پر ریا که از دو رنگی رنج میبرن.من یا یکیو دوس دارم یا ندارم دیگه تظاهر واسه  چی.اگه ناراحت هم باشم از کسی به خودش میگم همیشه احتمال میدم که شاید سوتفاهم شده تا برطرف شه

وای خدااا اینا دیگه کین

اینا تازه چیزی نیست ک بدتر از اینا سرم اوردن مخصوصا سر ترخیصم. مادر شوهرم ادم بد دهن و بی حیا و اینکه همه کاراش رو چشم و هم چشمیه و کاملا هم حسود دخترشم بدتر از خودش اینو خانواده خودشم میگن 

وای خدااا اینا دیگه کین

ی مورد از حسودیشون اینه ک من اولین بچم سقط شد تا زمانی ک سقط نشده بود خواهر شوهرمو نمیدیدم تا بعدش رفتیم خونشون تنها ک شدیم گفت من ازت بزرگترم و زودتر ازت ازدواج کردم اول من باید بچه بیارم بعد تو اون موقع حتی ملاقاتمم نیومد با اینکه ی کوچه فاصلمون بود سر زایمانمم اصلا نمیخاست بیاد بماند ک نه ماه شاید در حد مهمونی خونه یکی دیگه همو دیدیم حتی خونریزی افتادم ماه اخر از هولم زنگیدم بهش گفت نمیتونم بیام شوهرم تب کرده. 

مامانش انقد زنگید تا اومد بیمارستان . مادر شوهرمم هرکاری خواهراش میکردن با نوش اینم انجام میداد کاملا مصنوعی . یبارم تازه از عمل اومده بودم بیرون اینا اومدن بالا پیشم پسرمو ک اوردن مادر شوهرم داشت شیرینی میخورد شوهرم بچه رو بغل کرد بعد داشت میداد دست مامانم یهو مادر شوهرم دید داره میده دست مامانم شیرینیو کامل کرد تو دهنش دستشو دراز کرد محکمم خورد ب مامانم مامانم از ترسش دستشو عقب کشید شوهرمم بچه رو ول کرده بود تو بغل مامانم همون لحظه دوباره گرفتش یهو پرستار گفت چخبره خانوم خفه نشی بچه رو ب کشتن داشتی میدادی همونجا چنان دعوایی شد حراست اومدو ِِِِِِِ... بماند ک شبشم با مامانم دعوا گرفته بود منو ابجیمم بیمارستان بودیم مامانم تنها بود اما شوهرم پشت مامانم درومده بود. سر بچه اولیمم. بدتر از این حتی موقع انجام رسم و رسومات خودش تنهایی همه کارارو میکرد نمیذاشت اونجور ک میخاستم پیش بره روز ترخیصم ب شوهرم گفتم این لباسارو واسم بیار ک بپوشم دعواشون شده بود هیچی برام نیاورده بودن ن مانتو ن شال ن شلوار ن کفش هیچی 😭😭😭😭

بدتر از اینا حتی عروسیم برام نگرفت گفت واس من عروسی نگرفتن منم نمیگیرم واست. درصورتی ک عمه شوهرم عکسایه عروسیشونو نشونم داد 

ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز