منم مادر شوهرم گفت ما نمیخاستیم تورو برای پسرمون از بس مادر بزرگت اومد گفت اومدیم تورو گرفتیم
اخه فامیلیم مادر بزرگ مشترک من و شوهرم
منم تا ی مدت قهر کردم خونشون نرفتم بعد مدتی پارک بودیم از اونجا همه رفتن خونه ی اونا منم مجبور شدم برم اما نرفتم تو هال
تو حیاط بودم
بعد سر حرف شد خواهر شوهرم گفت چرا قهر کردی گفتم ب این دلیل گفت خب مامانم راست گفته
تازه حرفی هم بود ک نتونستم ب هیچکس بگم
اولین باره ب شماها میگم
منم اومدم خونه انقدر گریه کردم
گفتم خدا جوابشونو بده
رسید روزی ک مادر شوهرم زنگ زد ب من گفت ب فلانی بگو بیاد برای دخترم خواستگاری
یه خواهر شوهر خونه داشتم
منم گفتم ب اون طرف که بازم واسطه بشه ی نفر دیگه ک مد نظر بودو بفرسته اونم گفت روم نمیشه
خلاصه ب چند نفر رو زد تا دخترش رو شوهر داد
البته خیلی نماز شب میخوند و از خدا میخاست
یه شب خونه ی خودمون ضجه هاشو دیدم دلم سوخت گفتم خدایا ببخش غلط کردم
حالا من بخشیدم خدا نمیبخشه
انقدر اذیت شد تا شوهرش داد
اما الان خوشبخته خدارو شکر