انگار بچه ۵ ساله نه ی زن بزرگ ک عروس و نوه داره
از وقتی ازدواج کردم بد اخلاق شده و منم ازش زده شدم هروقت میرم خونشون صورتش توهمه
واصلا باهم نمیسازیم همه حرفاش ب تیکن
مثلا یکی از فامیل خواستگارم بود
هی میاد میگه زن فلانی به به چ خوشکله چ فلانه
پیداس از عمد اینکارو میکنه
هیچی بش نمیگفتم و تیکه ها و رفتارای بدشو تحمل میکردم اما چون حالم بده ویار دارم چند روزه میام خونشون چون نمیتونم غذا درس کنم از غذایی ک درس کردم حالت تهوع میگیرم
امروز هم اومدم یهو بش گفتم مامان برو علی برادر کوچیکمو وبفرس بره دوغ بخره هوس کردم یهو صورتش تو هم رفت
منم حتی از دوغ خوردنم بدم اومد
گرفتم اومدم تو اتاقم پوشیدم خودم رفتم خریدم
حالا داشتم اتاقو جمع و جور میکردم اونم هی داد میزد رو داداشم بیا کارت دارم واینا منم داد زدم بسه داد نزنید
اونم اومد گف کی گفت بسه گفتم من گفت کوفت و فلان منم واقعا صبرم لبریز شد صدامو بردم بالا و ازته دلم خودمو خالی کردم بش گفتم مگه من دشمنتم؟
یا دخترت؟چته هروقت میام قیافتو جمع میکنی؟تیکه میپرونی؟گفت حیف غذایی ک برا خودت و شوهرت درست کردم
منم بش گفتم میدونم حتی ی لقمه نونی ک بدی بازم با منته ومن همینجا میمونم خونه پدرمه و ب اسم پدرمه
گفت حق نداری و خونه خودمه و گمشو بیرون و اون داد میزد و من داد میزدم
بعد پدرم اومد گف چتونه زشته همسایه ها میشنون منم گفتم مث بچه هاس هروقت میام افتاده بجون و فقط دعوا میکنه
گرفتم رفتم تو اتاق کولرو روشن کردم صداشو نشنومم تاالان داره غر میزنه و خودشو زده ب گریه ک داره گریه میکنه