بچه ها من بالاخره زایمان کردمـ😅
من از اول میگفتم زایمان فقط طبیعی البته کلی هم استرس داشتم از هفته سی وهشت منتظر بودم دردام شروع بشه دلم میخواست هرچی زودتر کوچولومو بغل کنم ولی هیچ دردی نداشتم شروع کردم به خوردن دم کرده زعفرون تخم شوید اویشن هرچی که فکرشوکنید
ولی دردام شروع نشد چهل هفته ام که شد دیگه کرچک میخوردم روزی چند ساعت پیاده روی رقص ورزش روی توپ ماساژ پرینه
نزدیکی ولی اصلا هیچ دردی نمیگرفتم تایه ذره دلم درد میگرفت میگفتم درد زایمانِ وبدوبدو میرفتم بیمارستان ولی دکتر میگفت این دردا کاذبه
خلاصه رفتم تو چهل ویک هفته وهنوز هیچ خبری از درد نبود  وزن بچه سه کیلو وچهارصد بود
ومن دیگه کارم همش گریه واسترس بود
واقعا خیلی روزایه بدی بود
دیگه شوهرم گفت ولش کن این بیمارستانو بیابریم یه جای دیگه ساعت سه صبح بود بیمارستان البرز کلی علافمون کرد اما پذیرش نکرد اومدیم بیمارستان امام علی دکترش فوری دستور بستری داد
خوشحال وخندان رفتم بالا لباس پوشیدم ازخودم سلفی انداختم باخانواده ام خداحافظی کردم ورفتم تو
ساعت چهار بهم سرم وصل کردن وامپول فشارزدن منم که کلی خسته بودم وازصبح نخوابیده بودم خوابم برد ساعت شیش بایه درد وحشتناک از خواب بلندشدم
منو یه خانوم دیگه باهم بستری شدیم اونم امپول فشاربهش زده بودن  اون اروم ناله میکرد
دردی که منو میگرفت وحشتناک بود میگرفت ول میکرد اولاش فقط اخ واوخ میکردم ولی به مرور دردا بیشتر میشد ومنم هرچی ازدهنم درمیومد به دکترا وپرستارومیگفتم مدامم ائمه وخداروصدا میکردم هردوساعت یه دکتر میومد معاینه میکرد ساعت ده که دکتر اومد گفت سه سانتی تاشبم زایمان نمیکنی الکی داد وبیداد نکن