دوستان من 3ساله ازدواج کردم دوسالم قبلش عقد بودم . تو این مدت خونواده شوهرم خیلی برام کم گذاشتن. هیچکاری برام نکردن تو نامزدی و مراسما همشو خود شوهرم کرد. بعد عروسی انقد خونمون نیومدن تا خودم دعوت کردم . منم خونشون نمیرفتم چون اصلا دعوت که هیچی تعارفم نمیکردن. بعد ما رفتیم تهران بودیم یه مدت. سر اینکه بریم شهر همسرم زندگی کنیم دعوا و کشمکش داشتیم منم خیلی مختصر با مادرشوهر و خواهر شوهرم بحث کردم در حد دوجمله
یبار خونه ی مامانبزرگش مامانشو میبینه و باهم بحث میکنن میگه تو چشم دیدن زن منو نداری . یه دختر غریبه مادر نداره . تو حسودیشو میکنی و خلاصه حرفای بدی میزنه
بالاخره شوهرت به این نتیجه میرسه خانوادش درست رفتار نمیکنن
سلام من تک فرزندم آذر ۸۹با شوهرم دوست شدم اردیبهشت ۹۲عقد کردیم و مهر ۹۴عروسی کردیم و ۱۲فروردین اقدام کردیم برای بارداری ولی ۱۸خرداد ۹۸بچم سقط شد به خاطر تصادف دعا کنید این روزا زود بگذره و بشه ۳ماه تا دوباره اقدام کنم لطفا یه صلوات بفرستید تا زندگیم همچیش رو روال بیوفته اگه م مشکلات برداریم زندگی شیرین میشه
دیگه اینجور ک شد بدتر شدن مخصوصا با من . هیچ خبری نداشتیم تو مراسمی جایی هم می دیدیم بی محلی میکردن بهم . من واسه شهادت حضرت زهرا مراسم گرفتم تو اونهمه ادم با اینکه با احترام دعوتش کردم نیومد
بعدمن ازینسردی بینمون خیلی عذاب میکشیدم . چون هم خودم دوست داشتم باهم خوب باشیم مثل بقیه . خانوادم باشن وقتی اینجا غریبم . هم اینکه می دیدم همسرم عذاب میکشه . درسته میگفت گم شن برام مهم نیستن و فحششون میداد. ولی وقتی از پنجره می دید جمعشون جمعه و .. حالش دگرگون میشد بالاخره خانواده ادمن خیلی سخته ناراحتی باشه .
تا اینکه حدود یه ماه پیش باز خونه مادربزرگش همو دیدیم . با شوهرم بحثشون شد . شوهرم بهش فحش داد اونم با گریه رفت . من خیلی ناراحت شدم . گفتم به شوهرم حق نداشتی اینجوری بگی هرچی باشه مادره
شوهرم منو گذاشت خودشم عصبی بود رفت بیرون . منم زنگ زدم مادرشوهرم داشت گریه میکرد . رفتم پیشش چون دخترش تهران بود شوهرشم شیفت دلم سوخت . رفتم بوسش کردم حتی دستشو بوسیدم از طرف شوهرم عذرخواهی کردم