اصلا نميتونم فراموش كنم دارم رواني ميشم ارام بخشم ميخورم فايده نميكنه قرار بود شوهرم نوبت بگيره برم دكتر
همش يه بغضي تو گلومه درد دارم درد
چطور يهو خونه زندگيمون پاشيد
چقدر خوش بوديم تازه دو سه سال بودهمه ميتونستيم دور هم جمع بشيم و هر هر و كر كر بكنيم بعد اين همهسال يعني همين يكي دو ماه در سال هم زياد بود برامون؟
يعني بنده خدا لياقت اينو نداشت يه چند سال سبك باشه و لذت ببره
تازه همه جابجا شده بوديم اونم نهكامل كامل هنوز خواهرم نرفته بود سر خونه زندگيش
تازه دنبال خونه ميگشتن براش
واي ميخواستن عروسي رو بندازن برا امسال كه من مخالفت كردم گفتم مراسم رو بگيريد و تموم كنيد بخاطر اينكه مادر شوهره وضعش ناجور بود
خدايا اين همه ادم زخم و زيلي ارزوي مرگ دارن تو انگشتت چرخيد و چرخيد نشونه رفت رو باباي من كه ازارش به كسي نميرسيد خودش كاراي خودشو ميكرد مراقب همه بود و در خونه هم همش به شادي باز بود
تو خونمون شايد بيشتر از ٣٠-٤٠ تا مراسم عروسي برگزار شده چرا بايد درش به اين زودي به عزا باز ميشد چرا بايد پرده سياه ميزدن به سردرش
اخ كه دلم داره ميتركه