ساعت۴و نیم ظهر بود ک داشتم از گرسنگی میمردم ضعف کرده بودم حتی نمیزاشتن آب بخورم
فک کنین قرار بود ساعت۱۲ برم اتاق عمل ولی ۵ رفتم
ازشب قبلش هیچی نخورده بودم
منتظر بودم ک یهو اسممو صدا زدن بهم۲تا قرص آرامبخش دادن با ی قطره آب!ک بخورم قرصارو
رفتم خوابیدم رو تخت پرستارا یکی یکی میومدن بالا سرم هی اسم و فامیلی و سنمو میپرسیدن و میرفتن
جالبه ک بعد خوردن قرص دیگه استرس نداشتم فقط دوس داشتم زود بیهوش بشم
دکتر بیهوشی اومد بالاسرم بش گفتم خیلی میترسم خندید و گف نترس بابا امروز۱۵نفرو بیهوش کردم توهم یکی از اونا
دکترخودم اومد بالاسرم تا منو دید گف اووووه چ عمل سختی
این چ دماغیه تو داری:-Dگف چیکارش کنم؟گفتم کوچولو
محل نزاشت و رفت
منو بردن تو اتاق عمل یهو چندنفر ربختن سرم یکی آنژیو وصل کرد یکی ی چیزایی ب سینم وصل کرد یکی میگف نفس عمیق بکش و...من وحشت کرده بودم فقط هی بشون میگفتم:من هنوز بیهوش نشدما شروع نکنین اوناهم میخندیدن
فقط یادمه پرستاره گف نفس عمیق بکش کشیدم و دیدم ی ماسکی داره میاد طرف صورتم و دیگع چیزی یادم نی
بیهوش شدم