مادربزرگ شوهرم از بیمارستان اومده خونه ما رفته حموم شوهرم بهش میگه حاضرشو ببرمت خونت مهمون میخاد بیاد برات اونم برگشته میگه خب پاشین خونه رو مرتب کنین زنگ بزنین بیان اینجا..
خیلی حرصم گرفت حوصله مهمون ندارم با بچه کوچیک واقعا سخته
منم بعد از سالها مستاجری تو اوج بی پولی می خواهیم بریم خونه ای که دو سال پیش خریدیم ولی از صفر تا صد باید برای داخلش هزینه کنیم گازشم وصل نیست کمد دیواریم نزدیم هود پرده بزرگتر فرش همه چی لازم داره هنوز هم نیمه کاره و تو خاک وخل
الهی عزیزم انشالله تمام مشکلاتت حل بشه
والله منم انقدر مشکل دارم که نمیدونم از کدومش بگم مخصوصا این روزا ک خیلی بهم داره فشار میاد هیشکی درکم نمیکنه ولی همه انتظار دارن درکشون کنم...تو راهی افتادم که نه میتونم برم جلو نه میتونم بکشم عقب....به هیشکسی هم نمیتونم از مشکلاتم بگم و همیشه باید جلوی دیگران مثل احمقا لبخند بزنم.....هرشب دارم تا مرزدیوونگی میرم و اطرافیانمم همش دارن از همه جهت بهم فشار میارن....دلم میخواد یه روز برسه که بتونم فقط یه لحظه با آرامش با لبخند با خوشحالی نفس بکشم ....هعی
ارسال نظر شما
تاپیک های به روز شده
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز
