فاطمه٢٠٠٠a کجاییییی

گفت فاطمه من همینم ک میبینی من الان ۳۴سالمه ...رو ب جوونی ام نیستم من دارم میرسم ب ۴۰ساال بعدتوتازه یه دختر جوون وشاداب ۲۶ساله ای ...منم کلی مشکلات...بایدخرج مامانموبدم چون یه زن بیوس ک بدون حقوق جوونیشوپای من گذاشت پس وظیفمه...بایدخرج دانشگاه وجهیزیه خواهرمومن بدم چون دورازجونش نمیخوام واسه پول محتاج کسی شه نمیخوام واسه نداری زبونم لال بره دنباال هرجنس نری نمیخوام کمبوداحساس کن...مجبورم کمک داداشم باشم نمیخوام سرافکنده شه بعدهابگه داداشم داشت اما ازمن دریغ کردهرچند زنش واصلاقبولش ندازم امافقط بخاطرداداشم هرکازی میکنم...

خودتم می دونی واسه توام همه کاری می کنم اگه ام تاحالاکمبودی دیدی شرمندتم ...من نمیتونم مثه شوهریادوس پسر دوستات باشم من اعتقادم اینه مردبایدابهت خودشوحفظ کنه...اینم بدون یه مرد بااین سن سخته خودشوتغییربده خودتم میدونی دوست دارم باتمام حرفایی ک ازت شنیدم یه چیزم بگم بهت درسته میگی از رو عصبانیت گفتی ک از ازدواج بامن‌پشیمونی اما اینوبدون ته دلت یه همچین چیزی داره وول میخوره چون توعصبانیت بعضی حرفادرست ازته دل

وقتی گفتی کاش بافلانی ازدواج کرده بودم این یعنی ته نارضایتی...حالا ازت میخوام قشنگ فکراتوبکنی نمیخوام الان هیچ جوابی بمن بدی بزار خوب ذهنت وحلاجی کنی...الان از رو احساس حرف نزن بعددوبارع بگومن شدم زن یه پیرمردبی درک...توهمه چیزمنومیدونی اگه پایه زندگی بایه مردی هستی ک بایدخرج خانوادش وبده سنشم بالاس بایدم هفته ای دوبارمامانشوببینه بهم بگواگرم نه خسته شدی از خودم وخانوادم ازاین ک باهات شیطنت نمیکنم از رفتار کسل کنندم حس میکنی بعدمن شرایط بهتری برات هست بازم بگوبهم تا جداشیم...ب قرآن گفتن کلمه جداشیم برامن مثه این میمونه یه لیوان زهر بریزن توحلقم اماچاره ای ندارم جزگفتنش...چون من همه راهی روامتحان کردم از مشاوره وحرف گرفته تا دعواوتوبیخ...اماهیچ کدوم چاره سازنبوده.‌‌..

الانم من ازتوبزرگترم پس تونمیدونی چکارکنیم من بایداین وسط یه چاره ای پیداکنم...میخواستم باخانوادت مطرح کنم دلم نیومدگفتم اونارو پریشون نکنم تاخودمون مثه دوتاآدم بالغ ب یه نتیجه برسیم ...نمیشه ک همش باجنگ اعصاب ادامه دادمیشع؟لطفاقشنگتوآرامش فکراتوبکن باهرکی ام میخوای مشوزتات وبکن منم ازتصمیمت مطلع کن...خلاصه منم همش اشک میریختم بهش گفتم توازمن بدت اومده دنبال بهونه براجداشدنی برو ب آرزوت برس تویکی دیگه رو میخوای حتما...گفتم من میخوام بخوابم گفتم قشنگ فکراتوبکن بعدبهم حرفات وبگو...خلاصه نه قهریم نه آشتی همش سکوت قراره من بگم بهش حرف آخر و

عزيزم ميبيني چقدر دوستت داره؟؟لطفا تو هم قدر شوهرت و زندگيت رو بدون 

عزیزم دلت برامن بسوزه ک علی هیچ انعطافی نداره فقط میخوامن کوتاه بیام

عزیزم دقت کردی ب هیچ عنواااان کوتاه نمیا؟حرف خودشومیزنه فقط میگه من عوض شم...حالم خوش نبست واقعا

فاطمه تو خودتم بكشي اون خرج خانوادش رو ميخواد بده اينجور كه معلومه تو هم حرف بزني بده ميشي بذار خرج عروسي داداشش هم بگذره ببين ديگه خرج زنش رو بايد خود برادرشوهرا بده 

ببين فاطمه ميدونم بخدا سختته كه خرج اونا رو بده ولي وقتي ميبني چاره نيست ميخواي چيكار كني؟؟يا بايد خودت بزني به بي خيالي يا اينكه حرص بخوري يا جدا شي 

بخدا دلم میسوزه محض دلخوشیمم شده نمیگه تو حق داری توام هیچ چبزت مثه بقیه زن هانیست فقط میخوامن کوتاه بیام

شوهرت از اول هم كوتاه نميومد در مورد خانوادش متاسفانه تو هم مثل من حساس شدي رو خانوادش..ايكاش ي كم ميفهميد حرفات رو 

برو مشاوره ببين مشاور چي ميگه

فكر كنم شوهرت بلد نيست چه جوري زبون بريزه و لااقل تو ظاهر بگه باشه حق با توعه 

خیلی نامرده قشنگگگگ خانوادشوبمن ترجیح میدی من هیج بنی بشری روندیدم انقدرب خوانواده بهابده...اصلاپامم مشاوره نمیزارم ۱۲جلسه رفتم هیچی ب هیچی

برامن بلدنیست خیرسزش

الان ميخواي لجبازي كني؟؟؟مطمن باش بدتر ميشه كه بهتر نميشه