بعد از مراسم ازدواج نوشین با شوهری ک ۱۷ سال ازش بزرگتر بود راهیه شهر میشن
شوهره نوشین تو شهر کار میکرد و خونه داشت
۶ماه از ازدواجشون میگذشت
اما گذشت همین ۶ ماه زمان راحتی نبود
توی این ۶ ماه نوشین ۱۵ ساله قد زن ۵۰ ساله پیر شده بود
هرشب کتکی بود ک از شوهرش میخورد
و روزی نبود ک از ترس رسیدن شب ب خودش نپیچه
شوهره نوشین از صبح ک میرفت در و روش میبست تا شب ک برمیگشت و من باب هرشب شروع میکرد بی دلیل کتک زدن
هرچی نوشین میگفت چرا میزنی
در جواب فقط خنده های نفرت انگیز شوهرش عایدش میشد
یروز ک نوشین حال خوشی نداشت ب شوهرش میگ ک امروز زود بیا و منو دکتر ببر
حالم خوب نی
شوهره نوشینم ک خوراکش کتک بود منتظر بود تا یذره باهاش بحث کنه
گفت تو ک چیزیت نی از بس خوردی چاق شدی الان زده زیره دلت
نوشینم عاجزانه نگاهش میکرد
اما شوهرش این چیزا حالیش نبود
بحث ک بالا میگیره کتک شروع میشه و آخرش در و میبنده و میره
تو همین زمان نوشین حالش بدتر شده بود و داد و جیغایی ک تو این ۶ ماه خورده بود و دم نزده بود گلوش و چنگ میزد
شروع کرد داد زدن و کمک خواستن
درد داشت