سلام.
من مادرم از وقتی ازدواج کردم خیلی رفتارش باهم عوض شده.
خرج نامزدی چون خودم کارمند بودم خودم دادم .پول رستوران مهمونارو خودم دادم. لباس نامزدی خودم خریدم.
موقع عروسی خودم تمام جهیزیه خودمو خریدم.
هدیه عروسی از طرف مامانم رو خودم پولشو دادم.
درصورتیکه بابام تازه فوت شده بود و وضعیت مالی مامانم خوبه. یک خونه سه طبقه داره که یک طبقش دست خواهرمه و اونجا زندگی میکنه و حقوق بابای خدابیامرزم هم ماهی 4 تومن هست تازه کلی هم پس انداز داره .
همه ی اینها به کنار. من وقتی حامله بودم همسرم بخاطر شغلش مجبور بود بره شهر دیگه . من هم حالم زیاد خوب نبود مجبور بودم برم خونه مامانم بمونم تا همسرم برگرده. توی اون مدت مامانم همش بمن غذای مونده میداد. و با حرفاش دلمو میشکست.
ماه هشت بارداری یک روز خونه مامانم بودم که شروع کرد به زخم زبون زدن که چرا شوهرت ماشین خارجی نداره .گفتم خب پول طلبکاره پولاشو بدن میخره بعدش همین پراید هم خوبه . ورداشت گفت داداشت اگه پولاشو شهرداری نمیده ولی درعوض زنشو هرسال میبره مسافرت خارج .شوهر تو چی ؟؟
منم از تحقیر شدن فقط زدم از خونش بیرون و فقط گریه کردم و گریه کردم. رفام خونه خودمون و اونجا زجه زدم و زار زار گریه کردم. همین شد که دو روز بعد بچم هشت ماهه بدنیا اومد و یک هفته تو بیمارستان بستری شد.
من هرروز غذای بیمارستان میخوردم اون یک هفته که بالاسر بچم بودم. چندتا خانوم دیگه هم اونجا بودن که ازم پرسیدن تو اینجا غریبی که هر روز غذای بیمارستان میخوری و کسی نمیاد برات غذا بیاره !
خدا خیر بده مادرشوهرم وقتی از بیمارستان مرخص شدم اومد شهری که من بودم و یکماه مثل پروانه دورم گشت و نذاشت اذیت بشم.
مادر خودم که یک شب هم نیومد خونمون بمونه. فقط شب اول که زایمان کرده بودم اومد بیمارستان پیشم خوابید.
بعدش هم که مادر شوهرم اومد خونمون مامانم یک هفته نیومد حتی بمن سر بزنه چون خواهرم رفته بود مسافرت و باید بچه شانزده ساله اونو مراقبت میکرد .
من هم تصمیم خودمو گرفتم. دیگه هیچ حسی با مامانم نداشتم و ندارم. از شهر زادگاهم اومدم به شهری که خانواده همسرم هستن و خیلی هم راضی هستم.