دیروز از مسافرت رسیدیم. رفتیم خونشون کار داشتیم. از وقتی رسیدیم اخماش توهم وهی اه ناله که من یک هفتس زیره سرم حال ندارم. اخ وای. و هی برام چشم ابرو میومد که این چند روز نبودین کسی نبود منو ببره که به گوش شوهرم برسونه و هی نازشو بکشه. بخدا تو این نیم ساعت یه روی خوش نشون نداد. ولی اشب جاریم میخواست بره مشهد. زنگ زده باید بریم بدرقشون توهم بیا. دیگه مجبوری رفتیم. نمیدونید چیکار که نکرد یه جعبه شیرینی و هی از خودش ذوق نشون میداد و میخندید. دیر هم که رسیدیم غر میزد. برا اینکه خودشو برسونه به ایستگاه قطار اینقده دوید تا جاریمو ببینه مثلا دیشب بهم گفت کمرم درد میکنه. یه کلمه هم باهام تو ایستگاه باهام حرف نزد فقط ناراحت بود که جاریمو ندیده و به قول خودش حیف شد. اینقده وایساد و منو کلافه کرد و به این مامورا التماس کرد تا بذاره بره از پشت شیشه ببینتشون. انگار سفره اولشونه. به خدا اینقده دلم شکست. منم رفتم کربلا یکی از این کارا رو با من نکرد یه ذره ذوق نداشت. یه شکلات برام نگرفت فقط اخماش برا منه و خندش برا جاریم. به خدا خستم کرده از این همه فرق گذاشتن. قشنگ معلومه میدونه من فرق میذاره و میدونه ناراحت میشم ولی براش مهم نیست و ادامه میده