من بارداری اولم تو 24سالگی بود ،هیچی از زایمان طبیعی نمیدونستم ،درواقع از شدت دردش ،
میگفتم بد درد نیستم تحمل میکنم ،روز زایمان یه مقدار لک دیدم تو دسشویی ،از استرس دویدم برم تو خونه خوردم زمین ،کمتر از 5دقیقه دردهای معروف شروع شد ،میگرفت ول میکرد ،زنگ زدم شوهرم گفتم بیا باید بریم موقشه ،فقط قسمش دادم به هیشکی نگو حتی مامانم ،وخواهر شوهرم که همسایمون بود ،چون روم نمیشد،تنها،چیزی که موقع زایمان تو فکرش نیستی،
اونم با120تا اومد تو 20دقیقه رسید ،شاد و خوشحال ،جالبه پشت سرش خواهر شوهرم و دختراش با چهره ای که فقط شادی توش بود اومد خونه ،
خبرش کرده بود،خلاصه ،زود جمع کردیم رفتیم سمت بیمارستان ،تو مسیر دردا شدید میگرفت و ول میکرد،اونا هم خوشحال میخندیدن،منم فکر میکردم نهایتا تا برسم بیمارستان زود دنیا میاد،فکر میکردم درد از این که بیشتر نمیشه ،
رسیدم بیمارستان دولتی،سوالا شروع شد برا پرونده ،درد اونقدر بود که نتونستم حتی اسممو هم بگم ،خواهر شوهرم جواب داد،معاینه هم کردن که به بلافاصله مث اینکه شیر آبو باز کرده باشن خون ریزی شروع شد ،گفت 4سانتی ،برو بیرون یه مقدار دور بزن بعد بیا برا معاینه ،یه نیم ساعتی پیاده روی.کردم ،داییمو شو هرم داشتن بهم میخندیدن ،داییم میگفت عزیزم همش دوتا زوره ،میخوای بیام کمکت زور بزنم😁
منم که در حال مرگگگگگ
رفتم تو گفتم دیگه نمیتونم تحمل کنم ،لباس دادن پوشیدم .رفتم رو یه صندلی نشستم که تختو نشون بدن ،یهو رومو برگردوندم یه اتاق بود یه زائو رو تخت بود با کلی خون و....
فشارم افتاد ،کلی ترسیدم ،اتاقه هم کلا ترسناک بود،
رفتم تخت کناریش ،دردا با شدت بیشتر ،راه فرارم که نداشتم ،نفسم بند میومد ،8نفر دانشجو بالاسرم بودن ،داد میزد خانوم نفس بکش بچت خفه شد ،ضربانش اومد پایین ،وایییی از درد کمرررر،
بین دردا کلا از حال میرفتم ،بعد شروع دوباره ،خدایا کی تموم میشه ،حتی میخواستم صلوات بفرستم حرف اولشم رو زبونم نمیچرخید ،فقط داد زدم تو رو قرآن سزارین ،یکی گفت زورتو بزن ،تا اینجا زور زدی بقیشم بزن ،
دست یه ماما که رو لبه تخت بود رو گرفتم آروم شم یه ذره ،گفت دستمو ول کن ،دستشو کشید ،هیچ وقت یادم نمیره😢
خلاصه منو این همه درد،آرزوی مرگ داشتم ،اصلا بچه دیگه برام مهم نبود،فقط وقتی صدای ضربانشو میشنیدم میگفتم خدایا نکنه زحمتام هدر بره ،خودت کمک کن،
اصلا جیق نزدم ،چون اصلا نفسم بالا نمیومد ،بهم اکسیزن وصل کردن ،زدن تو صورتم نفس بکش نفس بکش ،
تو این بین ،مدام معاینه دردناک،و دوبار تیغ زدن که دردش دربرابر درد زایمان هیچی نبود،
خودمو کلا باختم ،یادمه کلا خودمو شل کردم که دیگه همه چیزو بپذیرم که دارم میمیرم ،که گفت هشت سانته ،سرش معلومه ،
هی تشویق و تشویق ،منم اول بلد نبودم زور بزنم ،بهم گفتن چیکار کنم، چندتا زور خوب
دوبار به خاطر خونریزی شدید بهم گفتن برو دسشویی خودتو بشور بیا ،اونی کمکم سرمو گرفته بود ،با یه نگاه چندش آور نگام میکرد ،گفت بشور بشور ،
منم چسبیدم به دیوار دسشویی،درد خیلی زیاد بود ،احساس تحقیر کردم ،
فکر کنم شرایطم سخت بود که این همه بالا سرم بودن ،میگفتن امروز هر کی میاد امروز دهانه رحمش تنگه،
رفتم رو تخت،ادامه زور زدن ،زور وزور و زور
استادشون اومد گفت فایده نداره برو رو زمین حالت سجده زور بزن ،چقددددررررر سخت بود اون لحظات ،میگفتم خدایا فقط منو یه بار دیگه برگردون به حال خوش قبلنم ،
اومدم رو تخت معاینه شدم ،گفت آفرییییین عالیه اومد ،زود بیا پایین بریم اتاق زایمان ،بلند شدم ،انگار بچه بین پاهام بود ،اصلا نفهمیدم کجا میرم ،گفت برو رو تخت رفتم بالا ،به محض نشستن با جیغ شدید ،و یه زور ،مث ماهی اومد گل پسرم،اصلا نفهمیدم چی شده بود ،فقط میدونم آروم آروم شدم ،نمیدونستم دنیا اومده ،رسیدم چی شده ،گفت ایناها بچت،
باورم نمیشد ،انگار نه انگار من بودم با اون همه درد ،فقط نیگا ساعت کردم ،شروع درد تا زایمان 5ساعت طول کشید ،4/30،عصر بود ،صداشو نشنیدم ،گریه نکرد ،
خودم بلند شدم رفتم رو تخت ،آروم آروم بودم ،ولی به هم ریخته ،انگار یه پیروزی بزرگ نصیبم شده بود،
احساس جالبی بود ،با تخت کناریم حرف زدیم کلی ،
بعد یهو یکی تومد یه چیزی گذاشت تو بغلم ،منم اصلا انگار یادم رفته بود برا چی اومدم بیمارستان ،
یهو ناخودآگاه گفتم این چیه ،خندید گفت پسرته دیگه ،اصلا دنیاییه اون لحظه ،سفید و چروک😍😍😍
عشقه ،
پسر من خوشکل ترین نی نی اون روز بود ،هر کی میدید میگفت ماشالا ،روز ها گذشت و من موندم و گل پسرم و بیماری که نمیدونم حکمتش چیه ،وهنوز که هنوزه درگیرشم 😢😢😢