ما بچگیمون روستا بودیم اونم پایین روستا نزدیک رودخونه با عموم تو یه خونه زندگی میکزدیم تابستونا با پسرعمو و دخترعموم یه هفت نفری بودیم بازی میکردیم تو کوچه تا نه شب ده شب یه بار فوتبال بازی میکردیم دیدیم از سمت رودخونه یکی داره میاد داداشم گفت ببایم حدس بزنیم کیه از دور واقعا شبیه فلانی بود پسر عموم گفت فلانیه یه کم میومد بالاتز داداشم میگفت نه فلانیه م دخترا جمع شدیم دم دروازه خودمون نزدیک در خونه هم بود اون هم هی میومد بالاتر داداشم خیلی نترسه گفت میرم جلو میگم کیه شرطو می برم حالا اون هرچی نزدیکتر میشد قدش بلندتر میشد رسید صدمتری ما نشست رو سکو داداشم رفت نشست کنارش یهو داد زد در بریددددددددد دویدیم تو خونه داداشم نفس زنان اومد داخل گفت ناخوناش خیلی دراز و تیز بود پاهاشم مث پا ادمیزاد نبود هی دندوناشو نشون میداد خلاصه تا ماه ها ما دیگه بیرون حیاط بازی نکردیم