اعصابم خورد شد ماجرای دوستی داداشم باخواهر نامزدموبه نامزدم گفتم

ملودیانا

عضویت: 1396/09/17

تعداد پست: 7277

اخه الان به دروغ گفته پیش همه که داداشش اومده خواستگاریم داداشش منگله داداشش مزاحمم میشه و..  ف ...

خب داداشت بلاکش کنه محلش نذاره تو هم سزسنگین باش با خواهر نامزدت اصلا روو بهش نده 

1398/03/14

|

01:37

1 نفر لایک کرده اند ...

گزارش پست نامناسب

hasti1998

مدیر استارتر

عضویت: 1398/02/22

تعداد پست: 1625

خب داداشت بلاکش کنه محلش نذاره تو هم سزسنگین باش با خواهر نامزدت اصلا روو بهش نده 

داداشم نمیدونه که ما خبر داریم.بلاک نمیکنه کلا اونم دلش میخواد انگار

همسرمهربونم💏چهل سال بعدجلوی آینه موهایم را شانه کنم..👵روسری آبی ام را بپوشم وآرام آرام بروم توی آشپزخانه..نگاهت کنم و بگویم :دیدی گفتم میان ..لبخند بزنی☺بگویی : چقدر قشنگ شدی😍یاد وقت هایی بیفتم که جوان بودم.👩ناراحت شوم که پیر شده ام 👵..زشت شده ام ..و تو باز بگویی با موهای سفید بیشتر دوستت دارم👵و من مثل بیست سالگی هایم ذوق کنم😍سر بزنم به قیمه ای که برای بچه هایمان پخته ام ..🍲بعد تو از نوه ی آخرمان بگویی.بگویی این فسقلی عجیب شبیه تو شده..من برایت چای بریزم.☕بچه هایمان بیایند.مدام بگویم :قند نخور آقا.چایی داغ نخور .. بذار سرد شه..تو لبخند بزنی☺من مثل چهل سال پیش شوم و جلوی بچه هایمان سرم را روی شانه ات بگذارم ..💑نوه هایمان را بغل کنیم .👶دخترهایمان سالاد درست کنند و غذا بیاورند ..پسرها سفره بیاورند و بشقاب بچینند..پسر اولمان بگوید :هیچی دستپخت تو نمی شه مامان..عروسمان خودش را برایش لوس کند و بگوید:پس دستپخت من چی ؟!پسرمان نازش را بکشد😍ما از حال خوششان ذوق کنیم ..زیر گوشت بگویم : مرد زندگی بودن را از خودت یاد گرفته.❤باز هم نگاه های مهربانت.👀و باز هم درد زانوهایم یادم برود ..بچه ها بروند خانه هایشان ..ومن از خوشحالی ده بار بمیرم که چهل سال است تو را دارم ..💏

1398/03/14

|

01:39

1 نفر لایک کرده اند ...

گزارش پست نامناسب

rozi69

عضویت: 1397/01/17

تعداد پست: 3169

اخه تو پیاما دادشم اون دختره بمن فحش داده بود

آخه شما چرا پیام های داشت رو خوندی اصلا 

1398/03/14

|

13:27

1 نفر لایک کرده اند ...

گزارش پست نامناسب

hasti1998

مدیر استارتر

عضویت: 1398/02/22

تعداد پست: 1625

آخه شما چرا پیام های داشت رو خوندی اصلا 

بالا گفتم

همسرمهربونم💏چهل سال بعدجلوی آینه موهایم را شانه کنم..👵روسری آبی ام را بپوشم وآرام آرام بروم توی آشپزخانه..نگاهت کنم و بگویم :دیدی گفتم میان ..لبخند بزنی☺بگویی : چقدر قشنگ شدی😍یاد وقت هایی بیفتم که جوان بودم.👩ناراحت شوم که پیر شده ام 👵..زشت شده ام ..و تو باز بگویی با موهای سفید بیشتر دوستت دارم👵و من مثل بیست سالگی هایم ذوق کنم😍سر بزنم به قیمه ای که برای بچه هایمان پخته ام ..🍲بعد تو از نوه ی آخرمان بگویی.بگویی این فسقلی عجیب شبیه تو شده..من برایت چای بریزم.☕بچه هایمان بیایند.مدام بگویم :قند نخور آقا.چایی داغ نخور .. بذار سرد شه..تو لبخند بزنی☺من مثل چهل سال پیش شوم و جلوی بچه هایمان سرم را روی شانه ات بگذارم ..💑نوه هایمان را بغل کنیم .👶دخترهایمان سالاد درست کنند و غذا بیاورند ..پسرها سفره بیاورند و بشقاب بچینند..پسر اولمان بگوید :هیچی دستپخت تو نمی شه مامان..عروسمان خودش را برایش لوس کند و بگوید:پس دستپخت من چی ؟!پسرمان نازش را بکشد😍ما از حال خوششان ذوق کنیم ..زیر گوشت بگویم : مرد زندگی بودن را از خودت یاد گرفته.❤باز هم نگاه های مهربانت.👀و باز هم درد زانوهایم یادم برود ..بچه ها بروند خانه هایشان ..ومن از خوشحالی ده بار بمیرم که چهل سال است تو را دارم ..💏

1398/03/14

|

14:26

0 نفر لایک کرده اند ...

گزارش پست نامناسب