بدم میاد از خودم ازاین قرصای, اعصاب ک تمام حسمو سرکوب کرده. شوهرمو ازم دور کرده اصلا خوشم نمیاد بیاد طرفم. چندوقت یبارم ک رابطه بهاد من مثل مجسمه ام هیچی نمیفهمم جز عذاب تا تموم شه اونم ب شدت ناراحته ازاین قضیه اما افسردگی واضطراب دارم مجبورم قرص بخورم چون بدون قرص نمیتونم سر پا باشم. خسرت روزایی رو میخورم ک پا ب پاش میرفتم و رابطمون خیلی خوب بود. الان از ترس اینکه ازم رابطه بخاد بچه هارو نمیخابونم الکی میگم نمیخابن منتظر میشم بدبخت ک خوابش برد بچه هارو میخابونم خودمم ی گوشه دیگه میخابم حتی جامونم جدا کردم میترسم پیشش بخابم یهو بیدار ش بهم دست بزنه. دلم میخاد, بمیرم این چ زندگیبه مگه چند سال دیگه زندم ک نمیتونم از هیچی لذت ببرم