چن وقت پیشا ناراحت خیلی بودم سر ی موضوع سرنماز خیلی گریه میکردم شبای قدر بود از خدا مرگمو خواستم گفتم میگن عزرائیل ۵بار در روز میبینه چرا منو باخودش نمیبره؟حرفام تموم شد با خدا خوابیدم خواب دیدم عمه ی مرحومم توی مجلسیه فامیل هم دورش تو خواب میگفتم مرده بود ک؟چرا زنده اس رفتم سمتش بغلش کردم اونم منو محکم بغل کرد گریه میکردیم گفت دلم برات خیلی تنگ شده دلم میهاد ببرمت با خودم اما جوونی حیفم میاد ببرمت...