هفت سالم بود . مامانم حامله بود . ماه اخرش بود . خالم پریسا اومده بود تا روزای اخر بارداری کنارش باشه . قرار بود بعدشم بمونه مراقبش باشه . خالم 5 سال بود ازدواج کرده بود ولی بچه دار نشده بودن . روزی که مامانم رفت برای زایمان یادمه وسط خونه نشسته بود پاهاشو دراز کرده بود . خونمون زیاد بزرگ نبود ولی حیاطش بزرگ بود . روی فرشهای لاکی خونمون دست و پای پف کرده و سفیدش خیلی به چشم میومد
اون موقع ها از حرفایی که بین خالمو مامانم رد و بدل شد چیزی نفهمیدم فقط دیدم خالم یه چادر کشید سرش رفت تو کوچه بعد چند دقیقه اومد خونه به مامانم گفت پاشو نمیخواد چیزی تن کنی لباسات خوبه بعدش خودم برات لباس میارم یه چیزی بندازسرت بریم دیر میشه بچت طوری نشه میترسم
عصر بود هوا گرم بود منو داداشم به مامانم که به خودش میپیچید خیره شده بودیم هیچی نمیگفت فقط طاقتم نداشت
مامانم چهار دست و پا اومد طرفمون گفت ما میریم با خالت بابات دیگه باید پیداش شه بهش بگید بیاد بیمارستان امام حسین شمارو هم به یه جا بسپاره نه نه شب برمیگرده جایی نرین مراقب هم باشید
داداشم سه سال از من بزرگتر بود بابام نظامی بود اومدنو رفتنش هیچ وقت مشخص نبود
یه روز ساعت دو میومد یه روز سه روز نمیومد یه روزم میرفت یه ماه بعد میومد مخابراتی سپاه بود همه جا میخواستنش خالم زیر بغلای مامانمو گرفت بغضم ترکید گفتم مامان نمیری توروخدا
مامانم خندید به زور گفت مگه همبازی نمیخواستی میرم بیارمش نمیدونم چرا دلم اروم نشد به زحمت مامانمو خالم تا دم در برد همسایمون تاکسی داشت شانسمون خونه بود خالم صداش کرده بود رفتن
منو داداشم موندیم تنها بابام اومد بهش گفتیم اونم گفت خونه بمونید شب یا من میام یا خالتون اونم رفت
شب بابام برگشت پریدم بغلش گفتم چه شکلیه گفت تپله ولی خیلی قرمزه داداشم گفت پرسپولیسیه گفتم نخیر دختره فوتبالی نیست
گفتم اسمشو بزاریم فرخنده به مامانم گفتم بابام گفت مامانت گفته بزاریم فاطمه ناراحت شدم گفتم چرااا بهش گفته بودم که
گفت حالا میاد تعریف میکنه که چی شده
فرداش مامانمو خالمو فاطمه اومدن خونه جای مامانمو ته پذیرایی انداخته بودیم یه چیزی تو یه پتوی ابی پیچیده بودن پتوش بافتنی بود یادمه چون دارمش چون بچه هامو لاش پیچیدم
کنار پتو رو زدم بالا خیلی ابروهاش پر بود این اول به چشمم خورد بعدم به قول بابام قرمز بود کلاشو زدم بالا که ببینم مو داره اخه دوستم که همسایمون بود خواهرش که به دنیا اومد کچل بود دیدم سرشم مثل ابروهاشه پره پر