من ۲۹ سالمه یه دختر ۶ ساله دارم و یه تو راهی ۶ ماه شوهرم مثلا مهندس عمران ولی ۹ ماه تو خونس و هیچ درآمدی هم نداشته تو این مدت هم فقط از پول دستگاه های کارگاه که فروخته بود استفاده کردیم که اونم داره تموم میشه 
عقد که کردیم به اصرار مامانم چون فقط میخواست حرص خانواده شوهرم رو در بیاره گفت باید وام ازدواج خودت رو بگیری منم با هزار بد بختی گرفتم که مثلا برام جهیزیه بخرن ولی از اونجایی که بابام کارگر و همیشه هشتش گرو نهش بود خیلی بد خرج کردن و مجبور شد برا جهیزیه من حسابی قرض کنه البته بگم ما زیاد جهاز نمیخریم ولی با این وجود بابام برام بهترین ها رو خرید خلاصه اینکه کلش اون موقع ۴ تومن هم نمی شد
وقتی می دیدم پول رو الکی خرج میکنن به مامانم می گفتم چرا اینجوری میکنید فردا مجبور میشد برید قرض کنید و ...اونم یه فصل منو کتک میزد و میگفت به تو ربطی نداره ما که تو رو دست خالی نمیفرستیم ولی درد من این بو که نمیخواستم خودشون بعدا اذیت بشن هنوزم که هنوز این موضوع رو بهش میگم و اون حرفی نداره بزنه
یک سال نامزدیمون طول کشیده بود و یک سال عقد تو فامیل همچین چیزی بی سابقه بود تو جهنم بودم انگار شوهرم تازه درسش رو تموم کرده لود و خودم دانشجو بودم بهش گفتم میخوای چکار کنی گفت من که چیزی ندارم بابام هم فعلا نداره صبر کن 
یه تومن پس انداز داست که گذاشته بو تو بانکوام بگیره که باهاش تلویزیون بخریم بهش گفتم ما که فعلا مستقل نمی شیم و پیش خانواده زندگی میکنیم پس بیخیال شو با وام میشه دو تومن این برا طلا آرایشگاه و بقیه چیزا دو تومن هم قرض کن عروسی رو بگیر بعد کادو ها که جمع شد قرض رو میدیم و وام رو هم با پولای شاباش من و پاگشا های که جمع میشه و شاید رفتی سر کار قسطش رو میدیم نیمون خیلی کم بود من ۲۱ و شوهرم ۲۵ قبول کرد هیچ وقت یادم نمی ره میشستیم زیاد به ریال حساب میکردیم و همه رو می نوشتیم
که خدا رو شکر اصلا قرض بالا نیاوردیم 
یک سال پیش خانواده زندگی کردیم با مشکلات خودش بازم با ای را من که طلاها رو بفروش و وام بگیر تا رهن طبقه پایین خونه بابات رو بریم خودمون بریم بشینیم قبول کرد تقریبا شد یک سال و چند ماه بعد که من سر دخترم ۶ ماهه باردار بودم و رفتیم پایین نشستیم هنوزم اونجا زندگی میکنیم