2777
2789
عنوان

بیاین

269 بازدید | 72 پست

میخوام داستان زندگیموبگم من توی یه خانواده پرجمعیت بدنیا اومدم یه پدرومادرمیانسال داشتم یه خواهرم ازم بزرگتر بود وخیلی اذیتم میکرد یادمه پیک بهاری ک خیلی دوستش داشتم یک روز دیدم ک پاره شده و وسط رختخواباگذاشته گریه کردم ولی فقط انکار کرد وقتی برادرم میخواست منوببره خونشان اومد تهدیدم کرد ک وقتی رفتی داخل ماشین باید گریه کنی و بهشون بگی ک من (خواهرم)روهم بیارین من اونکاروکردم ولی وقتی رفتیم خونشان منو اذیت کرد و ازشون خواست ک منوبرگردونن من همیشه ازش میترسیدم وقتی کسی میومد خونمون بدوبدومیرفت پیششون و حرف میزد وتندازبغل من رد میشد ومیرفت جوری ک من احساس کنم زرنگی میکنه و احساس بی عرضگی بهم دست بده بعدش کم کم از جمع گریزان شدم وقتی باهم بودیم بازی میکردیم ولی وقتی کسی میومدمنو ول میکردومیرفت رفتم راهنمایی از بچه هامیترسیدم  ک با کسی دوست بشم یکبار نشست و منوازدوران نوجوانی حسابی ترساند راهنمایی من با اضطراب گذشت درسخون بودم یکبارهمکلاسیم زنگ زد به خونمون خواهرم باهاش خیلی بد حرف زد 

بچه ها بعد مدت ها جاریمو دیدم، انقدررررر لاغر شده بود که اولش نشناختمش!
پرسیدم چیکار کرده که هم هرچیزی دوست داره میخوره هم این قدر لاغر شده اونم گفت از اپلیکیشن زیره رژیم فستینگ گرفته منم زیره رو نصب کردم دیدم تخفیف دارن فورا رژیممو شروع کردم اگه تو هم می‌خوای شروع کن.

دوران نوجوانی خیلی بد گذشت تنها بودم خیلی دوست داشتم بایک نفربر و بیام ولی کسی باهام دوست نمی شد و منم کم کم فکر میکردم هرکس موهایش معلوم باشه یا به خودش برسه آدم بدیه دسته بندی توی ذهنم داشتم وباهیچکس دوست نمی شدم 

چرا من داستان زندگی ندارم

خدا که فقط متعلق به آدمهای خوب نیست خدا، خدای آدمهای خلافکار هم هست و فقط خود خداست که بین بندگانش فرقی نمی گذارد فی الواقع خداوند اند لطافت،اند بخشش،اند بیخیال شدن،اند چشم پوشی و اند رفاقت است رفیق خوب و با مرام همه چیزش را پای رفاقت میدهد.اگر آدمها مرام داشته باشند هیچوقت دزدی نمیکنند،ولی متاسفانه بعضا آدمها تک خوری می کنند و این بد روزگار است.بایستی ما یه فکری به حال اهلی شدن آدمها بکنیم،اهلی کردن یعنی ...اهلی کردن یعنی ایجاد علاقه کردن.و این تنها راه رسیدن به خداست که بسیارم مهم است.

میخاستم دبیرستان برم نمونه دولتی ولی اونقدربی عزت نفس وبی اعتمادبه نفس بودم ک می گفتم من هیچوقت قبول نمیشم بخاطر همین درس نمیخوندم اضطراب خیلی زیادی داشتم خلاصه قبول نشدم

وجودی پرازخجالت داری واضطراب داشتم سال دوم بچه ها چندنفرشون خیلی اذیتم میکردن جوری ک سال سوم رفتم ی کلاس دیگ همه ازم می پرسیدن چرا رفتی حتی خجالت می کشیدم بگم اذیتم میکنن از همون موقع شروع کردم به قلم چی رفتن چون خواهرم رفته بود دانشگاه شهردیگه

فکر میکردم همین ک لباس خوب بخرم بپوشم کافیه ارتباط نداشتم با هیچکس روزایی یادم هست ک خواهرم بازنداداشم میرفتم بیرون خیلی دوس داشتم باهاشون برم ولی منونمیبردن همیشه درجمعهاخواهرم جوری رفتارمیکرد ک من نتونم صمیمی بشم

منو مسخره میکرد میگفت مظلوم . من اعتقادات وافکار درحد کتاب بود .ازفامیلامون ک میومدن خونمون رفتارشون جوری بود ک من دیگ نمی تونستم صمیمی بشم باهاشون .ازهمون موقعهابود ک گاهی اضطراب میومدسراغم و دوس داشتم زمان استرس سر جلسه داد بزنم 

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز