میخوام داستان زندگیموبگم من توی یه خانواده پرجمعیت بدنیا اومدم یه پدرومادرمیانسال داشتم یه خواهرم ازم بزرگتر بود وخیلی اذیتم میکرد یادمه پیک بهاری ک خیلی دوستش داشتم یک روز دیدم ک پاره شده و وسط رختخواباگذاشته گریه کردم ولی فقط انکار کرد وقتی برادرم میخواست منوببره خونشان اومد تهدیدم کرد ک وقتی رفتی داخل ماشین باید گریه کنی و بهشون بگی ک من (خواهرم)روهم بیارین من اونکاروکردم ولی وقتی رفتیم خونشان منو اذیت کرد و ازشون خواست ک منوبرگردونن من همیشه ازش میترسیدم وقتی کسی میومد خونمون بدوبدومیرفت پیششون و حرف میزد وتندازبغل من رد میشد ومیرفت جوری ک من احساس کنم زرنگی میکنه و احساس بی عرضگی بهم دست بده بعدش کم کم از جمع گریزان شدم وقتی باهم بودیم بازی میکردیم ولی وقتی کسی میومدمنو ول میکردومیرفت رفتم راهنمایی از بچه هامیترسیدم ک با کسی دوست بشم یکبار نشست و منوازدوران نوجوانی حسابی ترساند راهنمایی من با اضطراب گذشت درسخون بودم یکبارهمکلاسیم زنگ زد به خونمون خواهرم باهاش خیلی بد حرف زد