تازه بعد ۲سال چن ماه بود که خونوادش از پیشمون رفته بودن، و من بعد سختی که کشیدم تازه با شوهرم خوب شده بودم...با وجود اینکه روم دست بلند کرده و...تازه بهتر شده بودیم که انتقالیشو نوشت خراب شده خودشون و ۱ماه دیگه از این شهر قشنگ میرم تو یه شهرستان کوچیک و از همه بدتر پیش مادر عجوزش یاد اون روزا که پیشمون بودن افتادم...چ زجرا که کشیدم، شوهرم از خوشحالی بال دراورده منن همش گریه کردگ، از طرفی خونوادم ازم خیلی دورن