من تو یه شهر بزرگ رشد کردم.ازدواج کردم و رفتم تو یه شهر کوچیک.
اوایل که نامزدی و عقد بودم و بی تجربه بودم نمیدونستم چه زندگی سختی در پیش دارم.خام بودم.
دقیییییقا چند ماه بعد از ازدواجم که مسافرتا تموم شد تردد کم شد و تنها شدم تاااااازه فهمیدم چه غلطی کردم.ولی خدا میدونه تو ۵ سال هیچوقت به زبون نیاوردم و به شوهرم نگفتم.حتی یه بچه دنیا آوردم دست تنها بزرگ کردم.سنی هم نداشتم.فکر کردم بچم میشه سر گرمیم.ولی جوابگو بی تابی هام نبود.عصبی شده بودم.انگار تو قفس بودم.یه روز نشستم با خودم فکر کردم دیدم باید خودم به داد خودم برسم.تصمیم گرفتم درس بخونم.با یه بچه یکساله و شیطون.
خوندم خوندم خوندم.تونستم رشته اتاق عمل تو شهر خودم قبول بشم.اولین انتخابام شهر خودم بود.بجای اینکه رشته بام ملاک باشه شهر ملاک بود.شوهرمم به قولش عمل کردم.منو اورد دقیقا کنار خونه مادرم تا هم بچم نگه دارن هم به درسم برسم