آخه نمی تونم کل زندگی رو تو یه صفحه بگم بله خیلی واسه زندگیم تلاش کردم.
یه با به مامان وبابام گفت بیاید بچه تون رو ببرید من نمی تونم باهاش زندگی کنم من نرفتم وایسادم سر زندگیم.
هر چی خواسته براش انجام دادم وچشم گفتم باز شوهرم راضی نمی شه یه عیبی می ذاره به کارام.
از نظر اون من باید یه آدم بی عیب و نقص باشم.
شر هر چیز بهم غر می زنه و می گه اینجوری باش اونجوری باشه.
راستش من دلم باهاش صاف نیست. نمی تونم بهش عشق داشته باشم