صبح پسرمو برد بیرون منم رفتم باقالی بادمجون لوبیا گرفتم که درست کنم تا ساعت سه زنگ زد که چایی تو فلاسک درست کن بریم پارک گفتم باشه خلاصه رفتیم بیرون اونجایی که رفتیم شلوغ بود منصرف شدیم برگشتیم پسرمو بردیم شهربازی خلاصه بعدش اومدیم خونه تا فضای آروم خونه را دیدم گفتم چقدر خوبه خونه بیرون آدم خسته میشه که این جمله را گفت اولش نگاش کردم بعد هم بغض کردم ولی بهش گفتم از این به بعد حرفات ذره ای برام مهم نیست .ببخشید طولانی شد