به نظر خودش مخالفت مادرش بخاطر حسادت خواهراشه..چون تو سن کم شروع به کار کردن کرد و الان که بیستو پنج سالس هم خونه داره هم ماشسن و هم کار..خودش بهم میگه اگه تو نبودی من الان هیچی نداشتم..چون از وقتی هفده سالش بوده عاشق من بوده..چون یجورایی همسایه حساب میشدیم رفتاراش منوهم وابسته کرد
اما داماد یکی از خواهراش با اینکه از نامزد من بزرگتره حتی کارم نداره..یبارم به گوشمون رسوندن که خواهرش پشت سر نامزدم گفته چرا اون باید همه چی داشته باشه ولی داماد من نه
از من به شما نصیحت اینا بعدا هم خیلی میرن تو مخت با این کارشون از اون اول هرچی دیدی بدون تا اخرش همون ادامه داره
اگه خواستگار خوبی داره ولش کن زندگیتو بساز اینجوری با اعصاب داغون میخوای عروس بشی حیفه به خدا عمره آدم میگذره و این ساعت ها و روزها برنمیگرده
اونا باید به ساز شما برقصن نه شما
من چون خانوادم نزاشتن بزور جدا شدم بعد 7 سال یسال و دوماه بعدش اشنا شدم الانم عالیم
4 بار تا یه قدمی خودکشی رفتم 21روز حتی نتونستم ابم بخورم سردردای وحشتناک از نظر روحی وحشناک بودم خانوادمم گوشیمو گرفته بودن تو خونه زندانی تو این هاگیر واگیر خانواده عموم زجرم میدادن و دختر عمه متولد79م به عشقش رسید یسال بعد این همه با یه پسری اشنا شدم اوایلش فقط لجبازی تو اینستا بود یسال بدون دیدنم به پام نشستخیلی سخت بود اما گذشت
