عزیزم،اطراف مایکی صحبت میکرد، یه نفربوده شرایطش مثل شما بوده،
با طرفش یه مدتی همخونه بودن و روابط بسیارگل وبلبل وهمه چی عالی،اما بعده ازدواج همه چی برعکس شد،وبه سال نکشیده جداشدن،میگفتن اینکه همخونه بودنمون از اول اشتباه بوده واینکه ازدواج مسئولیت میاره و دو طرف باید هم متحد به زندگی باشن وهم به خانواده،میگفتن فکرنمیکردیم که ازدواج باما اینکاروبکنه،کلا مثل اینکه ازدواج دیدشون رو نسبت به زندگی تغییرداد،خیلی متوقع شده بودن ازهم و شروع ناسازگاری هم از آقا بوده انگار.وهمش میگفته که تو اونموقع اینطورنبودی،الان پرتوقع شدی،الان نق میزنی،الان گیر میدی،
ولی خانم میگفت من همون ادم بودم که هنوز عاشقانه دوسش داشتم،اما انگار اقا نمیتونست ازپس مسئولیت زندگی وتعهدی که داده بر بیاد.
خیلی مشکلات دیگه هم پیش اومد براشون که گفتنش خیلی طولانی میکنه متن رو.
خلاصه صحبت یه عمر زندگیه دیگه،باید حواستو جمع کنی،
برادرشوهروجاری منم،قبل ازدواج هفت سال باهم بودن،اما بعده ازدواج تر زدن به زندگیشون،الانم بخاطربچه ها جاریم مونده،درصورتی که قبلش خیلی همه چی خوب بوده،البته اینا هردومقصرن،سطح خانواده ها شون یکی نبود،بردارشوهرم خیلی پرتوقع هستش وهمین باعث شده که به مشکل بخورن.
من قصدم نگران کردنتون نبودعزیزم،فقط میگم آگاهانه تر تصمیم بگیری که بعدا پشیمون نشی،مشاور داخل زندگیت نیست،یه نظرکلی میده ولی شما بیشترفکر کن و بهترین تصمیم رو بگیر،