میخوام براتون یه داستان واقعی بگم
اسمای مستعار میزارم احیانا خدایی نکرده شناسایی نشیم
محمد و نازنین که پسر خاله و دختر خاله بودن و از نوجوونی عاشق هم بودن و تا حدودی خانواده پسر و دختر بجز پدراشون با خبر بودن محمد به عشق نازنی درس میخوند که یه رشته خوبه قبول بشه و بتونه بره خواستگاری نازنین نازنین و محمد هر کدوم یه شهر بودن و ماهی یه بار دوماه یه بار همدیگرو خونه پدربزرگ مادریشون میدیدن و چند روز رو باهم میگذروندن بعد از یکسال تلاش محمد دانشگاه تهران قبول میشه