سلام
اول این بگم که 2 ساله ازدواج کردم هر دو تحصیل کرده هستیم و ازدواجمون سنتی و کاملا زیر نظر خانواده ها صورت گرفت ل صحبتمان کردیم و رابطه شروع شد
تقریبا از همون اول سر اعتقاداتمون مشکل داشتیم و بحث می کردیم اقامت می گفت بحث اول بهتر از صلح آخر است
منم فکر می کردم درست میکه یعنی کلا زود باورم...
تا این که جلو رفتیم و عقد کردیم و بعد هم ازدواج این پروسه 30 آل طول کشید و تو این 30 آل ما چه دعواهایی ک نکردیم و روز ب روز بدتر شد
اولش بحث بود و بعد حرف بد و حاضراجوابی های شدید من و دعوا و کتک کاری و قهر از خونه
اینم بگم ک چقد من گریهههههههههه میگردم
دعوا کرده بودیم اون عصبانی و من ناراحت گریه می کردم و اینقدر گریه می کردم ک دلش برام بسوزه و بیاد بعله کنه و این اتفاق هیچوجه نیفتاد و و من شب تا صبح گریه می کردم و چشام کاسه ی خون می شد
یکی از آشناهامون که البته اقا هم هست مشاوره ش خوب بود
چند وقت باهاش صحبت کردم و تو این صحبت فهمیدم ک من اصلا وظافر و توانایی های ک خدا تو وجودم قرار داده رو نمیدونه
بعد از اون شیوه زندگیم عوض کردم و الان زندگیم عااالی نیست و خیلی مشکل دارم
اما آرامش دارم و خداروشگر از زندگیم راضی هستم
من چیزای ک یاد گرفتم رو تو چندتا قانون گذاشتم
که اگه دوست داشته باشین اینجا میزآرم ک دوستان استفاده کنن