من با جاریم تو یه اپارتمان زندگی می کنیم.اونا طبقه پایین ما هستن،خیلیی حسود ،همیشه به بهانه های زیاد دعوا راه می ندازه .مثلا عید خونه تکونی کردیم فقط پله ها مونده بودن گفتم،زنداداش چند روز به عید مونده تمیز کنیم گفت باشه.هرروز میومد میگفت پله هارو تمیز کنیم منم بچه کوچیک دارم باید مامانم میومدبچه نگه می داشت تا من کمکش می کردم،مامانم هم خونه مادر برگم رو تمیز می کرد گفت حونه مادر بزرگت رو تمیز کنم بعد بیام خونه شما.بعدچند روز بعدش دیدم تنهایی داره پارکینک رو الکی تمیز می کنه
بچه ها باورتون نمیشه! برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.
چند دقیقه بعدش رفت خونش ،منم دبگه چیزی نگفتم،دیدم دیگه نه صدام کرد بیا پله هارو تمیز کنیم نه چیزی،گفتم شاید ناراحت،با سیم وایتکس دستمال رفتم از بالا پله ها تا پایین رو تمیزز کردم بعد کلا جارو برقی کشیدم ،بهد دیدم صدای بلند میاد،شنیدم با گریه به برادر شوهرم میگه،آره یه کمکی بهم نمی کنه،از زیر کار در می ره ،برادر شوهرم میگه بیجا می کنه وظیفشه پله تمیز کنه
خییلیییی دو رو، پیش مادر شوهرم یه رفتاری با بچم نشون میده که یعنی زن عموی مهربونی،ولی الان ۲۰روز پسرم رو ندیده نه چیزی،نه حالی میپرسه نه چیزی،پیش مادر شوهرم میگه یاسین رو ۱روز نبینم دلم تنگ میشه