یه دوستی داشتم خیلی باهم صمیمی بودیم از بچگی باهم دوست بودیم،بهترین دوستای هم بودیم،ولی خب خانواده های هردومون مخالف بودن با دوستیمون با اینکه هردومون دختریممم
ولی خب ما بازم یواشکی باهم دوست بودیم
تا اینکه یه روز سرک کشید تو کیف من نامه خودکشیمو دید،ولی خب چون من مدرسه بودم زنک تلفن مدرسه زد گفت به فلانی بگین امانتیشو بیاد بگیره دست منه،همون امانتیی که صبح ازش گرفتم،مدرسه خیلیییی بهش شک کرد خیلی،،چون دوستم اسم و فامیل و شمارشم دروغ گفته بود چون تو مدرسه یواشکی گوشی برده بود زنگ زده بود،نمیخاست لو بره
خلاصه پیشو گرفتنو فهمیدن کیه و اسم واقعیش چیه و کجا درس میخونه و همچیشو دروردن
بعدم زنگ زدن به مدرسه اونا به مدیر اونام گفتن همچیو،،،
ولی ازون روز مدیر و ناظم همش بهم میگفتن رفاقتتو با این دختر بهم بزن،رفیق خوبی برا تو نیست...
بعدم مشاور مدرسه شروع کرد،که باهاش دوست نباش و ولش کن و دوستیتون فقط باعث دردسر هردوتونه،هرکاری کرد من قبول نکردم،بعد دید من قبول نمیکنم هیچجوره گفت شمارمو بهت میدم هروقت زنگ زد پیام داد به من خبر بده،ارتباطتون زیر نظر من باشه البته هیچوقت همچینکاری نکردم
مدزسه اونام هی میگفتن با هم رفیق نباشین و ازین حرفا
ولی الان ارتباطمون خیلی کمتر شده خیلی،نمیدونم یهو چش شد...یهو دیگه زنگ نزد،جواب تلفنمو نداد...
دلم نمیخاست اینجوری شه...
سر رفاقت با این همه مدرسه باهام لج کردن،همه سرشون تو تلفنای من بود که یوقت به این زنگ نزنم