چندسال پیش مادرم مریض شدومن آوردمش خونه خودم و ازش نگهداری کردم باکمال افتخار
بعدازیکسال برادرم به زورمادرم روبردپیش خودش شهرستان والبته نیتش این بودکه من استراحت کنم ولی خداشاهده اصلاراضی نبودم
برادرم کم آورد وبدون اطلاع من مادرم روگذاشت خانه سالمندان نزدیک یکماه هرچی میخواستم باتلفن صحبت کنم میگفت مامان حمومه،یامامان خوابه،تااینکه شک کردم وبه خانه های سالمندان شهرشون زنگ میزدم تاببینم قلبم درست گفته یانه،
و وقتی مسوول یکی ازخانه های سالمندان گوشی رودادمامانم درحال سکته بودم تماااام بدنم میلرزید لال شده بودم
سرتونودردنیارم شبونه باهواپیمارفتم شهرستان وبعد از کش و قوس هاوالتماس و تهدیدهای بسیار دوباره موفق شدم مامان قشنگم رو بیارم پیش خودم
الان دیگه پیشمون نیست ولی یادش هرروز با منه، تاحالاخیللللی دعام کرده حتی توی اون دنیا مطمئن هستم دعوام میکنه واین دلموقرص میکنه
حالااستارترعزیز قضاوت دختروپسر ی باخودت