که همسنیم و من باردار شدم اون نشده باهام قهر کرده و...
گفتین یهمدت بگذره درست میشه و...
از اخرای پاییزبودکه دیگه علنی کردم باردارم و به مانانم اینا و بقیه گفتم از همون اول قهر کرد و باهام دشمن تر شد... قبلشم البته باهذم حسادت اینا داشت سر توجه.. با اینکه خیلی بینمون فرق نمیذارن و چه بسا به اون توجه بیشتری همیشه بوده...
حالاالان از اون موقع این داستان ادامه داره و قهره و..
دیگه تو عیدگفتن که برو خونش عید دیدنی و با هم روبرو شین وکدورتو کنار بذارین و...
منم گفتم من که دعوایی باهاش نداشتم که کدورت بشه... من باهاش قهر نبودم اصن و...
خلاصه خونش هم رفتم و عید دیدنی کردم و...
فردای خونش رفتن خونه عمم شام دعوت بودیم اونجا باز با مامانم قهر و تهر و... ( چون با اونام لج کرده.. که چرا خدا به اینا بچه داده و خدا چه کارا میکنه به ایناچرا دوتا داده و... واقعا برام عجیبه و.. از این حرفا دائم میزنه... اخه اونا وضع مالیشون خوبه ما نه.. و هی بهمامانم اینا میگه واقعا که چه چیزا و در عجبم خدا به کیا بچه میده... و...
از اینا دیگه...
حالا اون شبم که مهمونی بودیم من شام مهمونی رو خوردم بعد شب خونه باز حالت تهوع داشتم و غذاهارو بالا اوردم و ..
مامانم بر داشته بهشگفتهمن بالااوردم باز برگشته میگه واقعا که مگه مجبوره حامله شه و وقتی نمیتونه چرا اینکارو کرده و...
از اینصحبتا... تلفنی با مامانم حرف میزد شنیدم چون موندم دو روزه خونه مادرم اینا...
حتی توگوشی مامانمدیدم پیام داده بهشگفته سعید ( شوهرش) گفته من تاموقعی که pavo خونه مامانت میاد دیگه اونجا نمیام...
حالا شما بگین این قضیه روچیکار کنم چه جوری هندل کنم؟