اون موقع ك بچه بوديم
هر سال سيزده بدر همه فاميل همه هاااا
از تهران خاله هام ميومدن
دور هم جمع ميشديم ميرفتيم يه خونه باغي بود بالاي كوه
خونهه كوچيك بود ولي باغش خيلي بزرگ بود تهش معلوم نبود
چقدر قشنگ بود پر درخت پرتغال بود
يادمه بيشتر موقع هام هوا باروني و مه گرفته بود
ناهار ميخورديم بازي ميكرديم
عكس ميگرفتيم
غروبم برميگشتيم
الان نه فاميلي مونده نه باغي
منم الان سر كارم
بدون هيچ اميد و انگيزه و شادي و حس و حالي
چرا هرچي ميگذره همه چي بدتر ميشه اين بود اينده اي ك منتظرش بوديم 😔