حالم خیلی بده اصلا چند تا حس قاطی دارم که نمیدونم دقیقا چمه فقط میدونم حال بدی دارم امروز رو براتون تعریف میکنم کمکم کنید 😥😥
امروز تولد شوهرم بود و شب قبلش همه ی خواهر شوهرا و جاریم رو برای مهمونی عید خونمون دعوت کرده بودیم من اصلا از خوانواده ی شوهرم خوشم نمیاد هر وقت میبینمشون تا چند روز حالم بده با اینکه خداروشکر مهمونی خوب پیش رفت وشوهرم همه کارای غذا وپذیرایی رو خودش کرد و من اصلا خسته ی جسمی نبودم ولی شدیدا خسته روحی بودم صبح پاشدم کلی قربون صدقه ی شوهرم رفتم من کلا خیلی زبون بازم بعد مامانم زنگ زد میخواست تولد شوهرمو تبریک بگه بعد کفت میاین بریم باغ گلها من اول گفتم حالش رو ندارم بعد شوهرم گفت بیا بریم الکی تو خونه نشینیم گفتم باشه رفتم آماده بشم داشتم آرایش میکردم به شوهرم گفتم یکی از بچه ها رو آماده کن دخترمو برد دستشویی آورد دراز کشید گفت هر وقت بچه ها رو پوشوندی من پامیشم بریم انقدر لجم گرفت گفتم چرا همیشه هر وقت میخوایم بریم یجا برای من شرط میزاری مثلا میگی هر وقت بچه ها رو پوشوندی اصلا من نمیخواستم برم خودت گفتی بریم چون از شب قبلش حالم بد بود دیگه شروع کردم من بدبختم من از اولش فقط نوکر فامیل شما بودم خاک تو سر من و بخت سیاهم که زن توشدم کلی بهش چیز گفتم و همینجور که زیر پتو بود دوتا لگد بهش زدم و رفتم بچه ها رو پوشوندم و زنگ زدم مامانم گفتم بیا دنبالم شوهرم میگه خودتون زنونه برین من نمیام و همینجوری غر میزدم که یه دفعه شوهرم پا شد خندید و گفت حرفات با صبح خیلی فرق داره منم دیگه بچه ها رو برداشتم رفتم دم در مامانم اومد سوار شدم به باغ گلها که رسیدیم دیدیم یه ماشین پشت سرمون بوق میزنه دیدم شوهرم دنبالمون اومده دیگه اونجا هیچی به روی خودم نیاوردم ولی داشتم از پا درد میمردم بعدش رفتیم خونه مامانم اینا تا ساعت ۱۲ ونیم وقتی برگشتیم شوهرم در خونه رو باکلید باز کرد ولی در راه پله ها باز باز بود من چون تازگی ها خونمونو دزد زده بود داشتم سکته میکردم تمام تنم میلرزید خیلی حالم بد شد نگو شوهرم از عجله درو نبسته بود
حالا نمیدونم ناراحتم عذاب وجدان دارم پام درد میکنه یا خیلی ترسیدم یا هنوز عواقب دیدن فامیل شوهره فقط حالم خیلی بده 😣😣😥😥😫😫