سر شب خونه ی اقوا م یه موضوع شک برانگیزی دیدم اومدم خونه از هرکی پرسیدم درست توضیح نداد تا اینکه یه دفعه گی به خالم یه دستی زدن واون یه چیزایی بهم گفت دلم میخواد چشمامو ببندم وبعد باز کنم فک کنم همش تخیلات اما نمیشه جیگرم داره کباب میشه یکی بگه چه طوری میشه کنار اومد با یه اتفاق تلخ که ماله ۲۳ ساله پیشه
بعد که اومدن توی خونه یهو مامانمو بابام وبابابزرگم شوکه شدن یه جورب که عمه مامانم گفت الهی بمیرم عمه وبعدش رفتیم توی اتاقشون همش مامان بزرگم مضطرب بود من چون زنداییم بود هیچی نگفتم ولی اومدیم خونه پرسیدم کی بود اینا وبابام گفت که هیچی نوه دایی ماماتم بود که میشه نوه عموی مامانم اوکی
بچه ها باورتون نمیشه! برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.
به مامانم گفتم چرا یهو هول کردی گفت باهاشون قهریم همین خیلی ساله پرسیدم چرا گفت با خانوادمون دعواسون شده گفتم مامان خواستگارت بوده که نگفت نه یعنی گفت بسه فضول خانوم بعدش نیم ساعت پیش
هیجی شب به خالم گفتم نیومدی چرا خونه عمه که گفت مادرشوهرش خونشون بوده بعدش من گفتم بهتر نیومدی مهمونای خوبی نداشتن نگو این میدونسته مامان بزرگم بهش گفته که بهم گفت اره فهمیدم کیا بوده منم یهو گفتم بیجاره مامانم چی کشیده گفت چی مید نی دیوونه منم یه دستی زدم ا اینکه شک داشتم گفتم مامانم قبلا زن اون اقا بوده واینا الان معتاد بود به نظرم که خاله ساده ی من یهو گفت اره سنش کم بوده ۱۳ سالش بوده که به زور پدربزرگ مامانم مجبورش میکنه زن نوه برادرش بشه واسنا وبعد خیلی اذیتش میکنن به بهانع دکتر میبره مامانمو عقد میکنه اون ببابزرگش حتی بابای مامانم خبر نداشته ومامانم بچه بوده
یهو انگار اب سرد ریختن روم اخه مامانم ۱۸ منودنیا اورده ودیگه از ازار وادیت او نمروه گفت که چون خونواوا اسمو رسم داری بودن اصلا کنار مامانم نمیخوابیده وهمش بهش میگفته شما فقیرین اینارو که گفت قلبم اتیش گرفت همه میدونستن جز من بچشم من ولی اینفدر غریبم واسش دلم خون شد واسش