سر شب خونه ی اقوا م یه موضوع شک برانگیزی دیدم اومدم خونه از هرکی پرسیدم درست توضیح نداد تا اینکه یه دفعه گی به خالم یه دستی زدن واون یه چیزایی بهم گفت دلم میخواد چشمامو ببندم وبعد باز کنم فک کنم همش تخیلات اما نمیشه جیگرم داره کباب میشه یکی بگه چه طوری میشه کنار اومد با یه اتفاق تلخ که ماله ۲۳ ساله پیشه