اونموقعه منم مامانم نمیزاشت تا سرکوچه برم،،،اردو میگفت میری تصادف میکنی میمیری,, همه میرفتن کلیم خوش می گذشت بهشون،،کتابخونه نمیزاشت برم میگفت حرف درمیارن،،،منم صبح تا شب توخونه فقط مدرسه حق داشتن برم که اونم یک دقیقه دیرتر میشد کارم ساخته بود،،،،ااااااه بدم میاد از اون روزا😣