دو تا دوست داشتم خیلی باهم صمیمی بودیم همه جیکو پوکه همو میگفتیم بهم یکیشون ترم یک با ی پسری آشنا شد و بعدش دیگه اصلا تو جمع دوستا نیومد اصلا نه حالی میپرسید نه چیزی چن ماه پیشم عقد کرد در خفا
اما یکی دیگشون ک من باهاش خیلی صمیمی بودم همه چیزشو بهم میگفت منم همینطور یادمه اون موقع ک شکست عشقی خورده بود همش زنگ میزد بهم گریه میکرد منم کلیییی باهاش حرف میزدم آرومش میکردم تا اینکه یه خواستگار براش اومد منم خیلیییی خوشحال بودمو همش ذوق داشتم براش اما اون کم کم دیگه محل من نداد منم چیزی دیگه نپرسیدم الان زنگ زده بود واسه یه کاری من گفتم چ خبر گفت با پسره و خانوادش رفته بودن شمال و اینا بعد من شاخام درومده بود هیچی بهم نگفته بود منی ک اون همه هواشو داشتم 😔