یه بچه ۸-۹ ساله با مادرش تو خیابون داشتن میرفتن منم پشت سرشون بودم شنیدم البته میشناسمشون میدونم تو محله خاله ام اینا خانمه پرستاره یه پیرزنیه دختر بچه التماس مامانش می کرد تو را خدا واسم یه تیشرت بخر واسه عید تمام دوستام لباس خریدن انقدر التماس مادرش می کرد مادرشم بیچاره با مهربونی واسش توضیح میداد که الان پول نداریم خدا داره امتحانمون میکنه سالای بعد پولدار میشیم همه چیز خوب و نو می خرم برات دلم داشت از قصه می ترکید از صدای ناراحته بچه و مامانش 😭😭😭😭😭