من هفت ماهه خونه بابامم. قصدمون جدایی هست. شبی یه حسی بهم میگفت الان با زنه تو خونه هستن. منم رفتم دیدم بله. چراغ خونه روشنه. چون خونه تخلیه هست پیش مامانشه همیشه. رفتم دیدم موتورشم تو پارکینگه.رفتم بالا صدای زنه میومد. از شانس بدم همسایه فضولمون منو دید. بهش زنگ زد و اونم سریع اومد سوار شد رفت. من رفتم بالا سه ساعت نشستم تا زنه از تو خونه بیاد بیرون.قایم شده بود. قصد داشتم تا صبح رو پله دم درمون بشینم تا گیرش بندازم. ولی بعد از 3 ساعت خستم شد رفتم . ولی وقتی شوهرم داشت میرفت بهش گفتم کاری میکنم دوتاتون رو اخراج کنن از کار. اخه همکارن سازمان دولتی. فکر کنم همین ترسه بستشون بود.نه؟
فقط ایندفعه موفق شدم چون دیگه گفته بودم تا اینجا وصبرم دیگه تمام شد چون من عادت بدم اینکه خیلی سکوت میکنم میزارم طرفم راحت راحت باشه .حالا چند وقت شدیم مثل روزای اول عروسیمون .یاد اون روزا که میفتم چقد ذلیل بودم اشکم در میاد
برای چی انقد اعصابتو خورد میکنی و درگیر این کارا میکنی خودتو.بزار تو لجنش باشه.برو پی زندگیت. ببین تو این خراب شده نمیشه بر علیه مردا کاری کرد.همه چی به نفع ایناست.ثابت کنی با ین بوده تو خونه میگن صیغه خوندیم.اون وقت ازت طلبکارم میشن.انرژیتو صرف هرزه بازیاش نکن.یه روز که از تب و تاب بیفته میفهمه چه گهی خورده