منم شرایط تو رو دارم ،این سالها همه ی بی مهریشو میزاشتم پای خستگی و... نمیدونستم اصلا نتونسته دوستم داشته باشه ...
از پانزده تیر 97 که فهمیدم اون و منشیش عاشق و دلباخته هم شدن و سه ماه محرمیت خونده بودن .....انواع مرض ها اومد سرم ،موهایم خیلی سفید شدن ،اوایل مشاوره و متخصص اعصاب میرفتم ،چن ماهه خوب شدم ولی لرزش دست هام ....انگار از آرنج به بعد مال خودم نیستن .......
باز خوش بحال تو که شوهرت التماست کرد ،شوهر من خودش هم درد داشت ،دل کندن براش خیلی سخت بود ...
من هم باید درد پس زده شدن خودمو تحمل میکردم ،هم غم و غصه ی اونو ....
ولی چه باید کرد ،خیر سرمون به خاطر بچه هامون خواستیم دوباره بسازیم ، خدا رو شکر اون با بچه ها خیلی خوبتر شده (قبلنا اصلا تو جمع و تنهایی رو نمی داد به طفلی ها و نمی خواستشون)
اما من چی ...شدم یک مادر عصبی و پراز استرس که همش طفلی ها رو اذیت میکنم 😭
از نامادری هم بدترم
خدا ازت نگذره مریم.