دیشب عروسیه برادر شوهرم بود من دو بچه شیرخوار دارم که خب طبیعتا هرجا بخوام برم اذیت میشم من چون بچه هاموتا به حال نبرده بودم عکس بگیرم قرار شد دیشب ببریمشون اتلیه سر ساعت از ارایشگاه اومدمو بچه ها رو که خانوادم اماده کرده بودنو با شوهم بردیم اتلیه شوهر من خیلی خیلی عجله میکنه و یکساعت و نیم قبل از اینکه در تالار باز بشه نق میزد چرا داریم میریم اتلیه خیلی بهم فحش و ناسزا گفت منم گفتم اگه نمیخوای برگرد اخه دخترم خیلی گریه میکرد و نق میزد خلاصه به هر شکلی بود رفتیم و برگشتیم شوهرم بهم گفت تو با خاتوادت نقشه داربد که من نرسم به تالا اخه ما ماشبنمونو فروختیم بابام اینا ماشینشونو یه ماهی بود داده بودن دست ما و و منم واسه ارایشگاه بچه ها رو سپرده بودم به مادر بیچارم بنده خدا خیلی بچه ها اذیتش کرده بودن دیگه زشت بود نریم دنبالشون هرچند وونا خیلی گفتن ما تاکسی میگیریم میایم شما برید .شوهرم خیلی غر زد بهش گفتم خاطره بد نساز از این عرروسی توی ذهنم اخه چرا انقدر زود عصبی میشی باید درک کنی دو بجه شیرخوار داریم اماده کردنشون سخته دیگه عصبی شدن نداره گفت خیلی بد روت کار کرده و .....فحشاش یادم نمیره هر سری که میخوایم بریم عروسی میگه من باید نفر اول اونجا باشم و نق میزنه هرچیم خانوادش یه هفته بود بهش میگفتن زودتر ا ساعت 7 تالار باز نمیشه اصلا متوجه نمیشد و غرشو به من میزد میگفت من درجه یکم منم بهش گفتم خب تو برو من دو تت بچه رو توی سرما زودتر از ساعت 7 نمیارم اخه خانوادا شوهرم گفتن تالار گفته زودتر از 7 نیاین.خلاصه که سر ساعت اونجا بودیم اما شوهرم خیلی اذیتم کردو یه بار اومد بچه رو بزنه از بس بچه الکی توی بغل مادرم گریه کرد.وقتی تالار رفتیم من خیلی رقصیدم و خوشحال بودم اما دلم اروم نمیشد به مادر شوهرم جریانو گفتم گفت وای پدرشم همین کارو با من امشب کرد تا اینجا دلیل ناراحتیه دیشبم مشخصه اما بعدش .....
بچه ها باورتون نمیشه! برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.
موقع شام بود شوهرم دخترمو فرستاد قسمت خانوما و پسرم که طبق معمول پیش من بود هرچی گفتم که من دو بچه دستمه بذارید توی سالن بشینم و به بچم غذا بدم پرسنل نذاشتن منم رفتم توی سالن غذا خوری مسرم توی ساک خوتبش بود و دخترم توی بغلم کف سالن پر از اب بود و من به اجبار پسرمو روی اب گذاشتم مامانمم کاری واسش پیش اومد و رفت و دخترم توی بغلم بود و شام میخواست دلم تو فکر پسرم بود که روی ابا بود کم کم خیس میشد نمیذاشتن برم بیرون من نمیتونستم دو تاییو بگیرم نگاه کردم روی میزو دیدم شام نبود اطرافمم دید خبری نبود همه خالی بود
مادرم برگشت و واسم صندلی اورده بود بنده خدا که ایستاده شام نخورم دیدم واسه مادرمم شام نبود با خواهر شوهر کوچیکه راحتم بهش گفتم ....جون شام نیست به خدا اگه بچه هام نبودن نمیگفتم به کسی ولی خب نزدیک ترین فرد به من اونا بودن خواهر شوهر بزرگه که یکم خورده شیشه داره گفت هرکی میخواد بره خودش بیاره مادرم هن گفت نه عزیزم مهم نیست شام نمیخوام